30

141 42 9
                                    

اونروز لویی اصلا در وضعیتی نبود که بتونه بره سر کار. ذهنش زیادی درگیر بود و در عین درگیر بودن اصلا و به هیچ وجه درست کار نمیکرد. حواسش پرت بود، تمرکز درستی نداشت و اصلا نمیتونست روی اتفاقات اطرافش فکوس کنه.

به طور مثال، هری برای تقریبا یک دقیقه در حال صحبت با لویی بود و در آخر متوجه شد که لویی حتی یک کلمه رو نشنیده و کلا حواسش یه جای دیگه بود. از اونجایی فهمید که بعد از اتمام حرف‌هاش وقتی نگاهش رو سمت لویی برگردوند، هیچ واکنشی نسبت به حرف‌هاش ندید.

خلاصه که لویی در بدترین شرایط ذهنی ممکن بود. و حالا هم جفتشون توی خونه‌ی لویی روی مبل‌های راحتی لم‌ داده بودن.

به نظر هری خونه بهترین مکان برای تمرکز حواسه پس لویی رو قانع کرد تا دوتایی باهم برن خونه.

لویی به دسته‌ی مبل تکیه داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود. هری هم بین پاهای لویی که به مقدار کمی از هم باز بودن نشسته بود و پشتش رو به سینه‌اش تکیه داده بود.

هری کاملا بی هدف کانال‌های تلویزیون رو رد میکرد، با وجود اینکه خوب میدونست نه خودش و نه لویی هیچ کدوم توجهی به برنامه‌های کسل کننده نداشتن.

بلاخره شبکه‌ای توجهش رو جلب میکنه. فیلم Brave Heart در حال پخش بود و خب هری از این فیلم خوشش میومد.

کنترل رو کنارش روی مبل قرار میده و سعی میکنه ذهنش رو خالی کنه و فقط به فیلم توجه کنه.

اما لویی همچنان به تلویزیون خیره بود، بدون اینکه ذره‌ای به تصاویر توی صفحه توجه کنه.

ذهنش گیر کرده بود. روی این موضوع که، چرا این مشکلات براش پیش اومدن؟ ذهنش فقط و فقط روی همین موضوع تمرکز کرده بود.

نکنه واقعا در گذشته اتفاق ناگواری براش افتاده و خودش خبر نداره. درست مثل اینکه لیام از واقعیت زندگی قبل از حادثه‌اش خبر نداره.

نکنه لویی خاطراتی از زندگی قبل از حادثه‌اش رو فراموش کرده و حالا این تصاویر و صداهایی که میشنوه یادآوری‌ای از اون خاطراتن؟

اگر اینجوری باشه پس‌ نمیشه گفت چه مقدار از زندگی حال حاضر لویی واقعیت و چه مقدارش دروغه. این موضوع ترس بزرگی رو به جون لویی میندازه. اگر حقیقت داشته باشه چی؟ اگر لویی مشکل پاکسازی خاطره داشته باشه چی؟

با حس کردن ظربه‌های آرومی روی سینه‌اش نگاهش رو پایین میاره و به هری نگاه میکنه. بدون هیچ‌ حرفی فقط بهش نگاه میکنه.

" لویی کجایی؟"

لویی با مکثی بزرگ و مِن مِن کنان میگه" من آم..خب حواسم..آم..پوففف..." نفسش رو با ناامیدی بیرون میده و چشم‌هاش رو بری چند ثانیه میبنده.

هری هم بدون هیچ حرفی منتظر بهش نگاه میکنه.

چشم‌هاش رو باز میکنه و شقیقه‌اش رو به پشتی مبل تکیه میده. با سه تا از انگشت‌هاش پیشونیش رو میخارونه و میگه" ذهنم خیلی درگیر صحبت‌های هلناست. نمیتونم از فکرشون بیام بیرون." اینبار توی صداش ریشه‌هایی از ترس هم شنیده میشه." هری، اگر من واقعا قسمتی از خاطراتم رو فراموش کرده باشم چی؟ اگر در گذشته اتفاقی برام افتاده باشه و من..."

Mind (L.S)Where stories live. Discover now