41

117 27 65
                                    

د‌. ا. د. اول شخص

ماشین رو نگه میدارم و به دور و اطراف نگاه میکنم تا مطمئن شم درست اومدم. تمام وجودم از استرس پر شده بود.

گوشیم رو برمیدارم و دوباره به اون پیام نگاه میکنم.

" نیم ساعت دیگه خارج از شهر میبینمت تاملینسون. به نفعته که بیای وگرنه مجبور میشم یه بار دیگه دوست پسرتو ملاقات کنم‌."

و آدرسی که بعدش فرستاده شده بود.

همین. همین پیام کوچیک از طرف ریچارد مدن اینطور منو بهم ریخته بود و ترس و اظطراب زیادی رو بهم تحمیل کرده بود.

چرا مدن باید ساعت یازده و نیم بهم پیام بده و با تهدید بکشونتم خارج از شهر؟ قرار بود چه اتفاقی بیوفته؟ هیچ ایده‌ای ندارم. تنها چیزی که میدونم اینه که اصلا حس خوبی به این وضعیت ندارم و حس میکنم قراره اتفاق خیلی بدی بیوفته.

اگر بخاطر تهدیدش نبود به هیچ وجه نمیومدم ولی واقعا میترسم جدی جدی بلایی سر هری بیاد.

یک بار دیگه اطرافم رو نگاه میکنم ولی باز هم کسی رو نمیبینم. مثل اینکه خود مدن کمی دیر کرده بود.

نگاهم به سمت داشبورد ماشین کشیده میشه. آب دهنم رو به سختی قورت میدم و در داشبورد رو باز میکنم.

اسلحه‌ی سیاهی که بین وسایل مختلف قرار داشت لرزه‌ای به تنم میندازه.

بعد از اون جریانی که مدن یه عکس از هری برام فرستاد و بعدش مشخص شد توهم زدم اسلحه رو خریدم. یه حسی ته دلم میگفت اون موضوع خیلی هم توهمی نبوده و ممکنه هری واقعا تو خطر باشه. به همین خاطر با کلی بدبختی این اسلحه رو گیر آوردم که اگر مشکلی پیش اومد بتونه باهاش مدن رو تهدید کنم.

آب دهنم رو قورت میدم و دستم رو دراز میکنم و اسلحه رو برمیدارم. سطح سرد و زمختش ترس رو تماما بهم انتقال میداد و باعث میشد دست‌هام به لرزه دربیان.

صدای نزدیک شدن ماشینی رو میشنوم و با بالا آوردن سرم ناخداگاه اسلحه رو بین پاهام مخفی میکنم.

ماشین از کنارم میگذره و میچرخه و درست روبروم با تقریبا سه متر فاصله می‌ایسته.

چراغ‌های هر دو ماشین روبروی هم بودن بنابراین هیچ یک نمیتونستیم چهره‌ی دیگری رو ببینیم.

در ماشین باز میشه و شخصی ازش بیرون میاد. سرم رو پایین میندازم و به اسلحه‌ی مشکی نگاه میکنم.

چند ثانیه مکث میکنم و در نهایت نفس عمیقی میکشم. در رو باز میکنم و از ماشین پیاده میشم. قبل از اینکه در رو ببندم یا از پشتش کنار بیام اسلحه رو پشت شلوارم قراره میدم و لباسم رو روش میکشم تا خیلی مشخص نباشه.

در رو میبندم و با قدم‌های محکم ولی پر از استرس به سمت ریچارد میرم.

سردی اسلحه‌ی پشت کمرم کل بدنم رو فرا گرفته بود و احساس میکردم سنگینیش به سمت زمین میکشتم و حرکتم به طرف ریچارد رو کند میکنه.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now