62

97 25 19
                                    

نه ماهه که لویی توی زندانه

توی چارچوب در مکث میکنه. چشم هاش رو میبنده و نفس عمیقی میکشه. سعی میکنه استرس درونش رو خاموش کنه. نه ماه از حبسش میگذره ولی هنوز که هنوزه ترس زیادی از افراد زندان داره.

چشم هاش رو باز میکنه و از سلول خارج میشه. سعی میکنه نگاهی به کسی نندازه و فقط به راهش به طرف حیاط زندان ادامه بده. نیاز دشت کمی هوا بخوره.

از کنار هر سلول و هر آدمی که رد میشد نگاه های گرسنشون رو روی بدنش احساس میکرد. ولی بدون هیچ توجهی بهشون ازشون رد میشد. حسابی تو اینکار استاد شده بود. بی توجهی به همه چی.

از کنارآخرین سلول رد میشه. صدای یکی از زندانی هایی که توی اون سلول بود به گوشش میرسه." جنده ی قاتل." سرجاش خشکش میزنه. اخم هاش تو هم میرن.

اون چی گفت؟ قاتل؟! اون چجوری...

سرش رو تکون میده تا افکار منفیش رو از خودش دور کنه. نباید اجازه میداد چنین افکاری به مغزش هجوم بیارن. همین الان هم مغزش به اندازه ی کافی داغون بود چه برسه که بخواد به حرف های بقیه ی زندانی ها هم توجه کنه. تو چنین زندانی اخبار مربوط به هر زندانی به سرعت پخش میشه و همه ازش خبردار میشن. پس لویی کاری به جز نادیده گرفتنشون نمیتونست بکنه.

دوباره نفس عمیقی میشکه تا خودش رو آروم کنه. وارد حیاط میشه. به محض ورودش به حیاط نفس عمیقی میکشه و هوای تازه رو به ریه هاش راه میده.

درست روبروش در فاصله ی شاید پنج متری کابوسش توی این نه ماه نشسته بود. جانی دپ عوضی. اون مرتیکه ی قاتل روانی. تو نه ماهه گذشته جانی یک بار هم به لویی دست نزده بود ولی نوچه هاش تا دلشون میخواسته بلا سر لویی آورده بودن. چه به دستور جانی و چه بدون دستور جانی.

سعی میکنه توجهی به اون و سگ هاش که با چشم های گرسنشون بهش نگاه میکردن نکنه.

با چشم گوشه ترین و خلوت ترین نقطه ی حیاط رو برای خودش مشخص میکنه. ترجیح میداد به هیچ وجه توی دید نباشه و توجه هارو به خودش جلب نکنه. هرچند که همین الان هم توجه نصف زندانی روی کونش بود.

از کنار بقیه ی زندانی ها میگذره تا به همون نقطه از حیاط بره.
نگاهش به جلو بود و به هیچ یک از حرف هاشون توجه نمیکرد. تا اینکه یکیشون یه چیزی میگه. یه چیزی که لویی از شنیدنش وحشت داشت.

" قاتل."

با این کلمه لویی فورا سر جاش می ایسته و با چشم های گرد شده اش به روبرو خیره نگاه میکنه. کلمه ی قاتل همینطور توی سرش میچرخید. اون از کجا میدونست؟ چرا باید چنین چیزی بهش میگفت؟ این هم باز یکی از بازی های جدید دپ بود؟

لب هاش به آرومی از هم فاصله میگیرن و با صدایی که مشخصا کنترلی روش نداشت میگه" قا..قاتل؟! قاتل..قاتل؟ قاتل..." بی اختیار همینطور کلمه ی قاتل رو با ترس تکرار میکرد. خودش هم نمیفهمید که چطور داره اون کلمه رو به زبون میاره. درواقع لویی هیچی نمیفهمید. لویی توی افکارش غرق شده بود. توی خاطراتش. توی گناهانی که گذشته آینده و حالش رو تسخیر کرده بودن.

همینطور کلمه ی قاتل رو تکرار میکنه تا زمانی که یکی از زندانی ها از جلو بهش نزدیک میشه. مرد به آرومی به سمت لویی قدم برمیداشت و حتی برای یک ثانیه هم نگاهش رو از چشم های ترسیده ی لویی نمیگرفت.

توی فاصله ی دو متریه لویی می ایسته. سه ثانیه مکث میکنه و بعد بدون هیچ تغیری توی حالت نگاهش و بدنش میگه" قاتل. قاتل. قاتل..." بین گفتن هر قاتل سه ثانیه مکث میکرد.

درست مثل رباطی که برنامه ای بهش داده باشن و بدون هیچ حس زنده ای تو حرکاتش اون دستورات رو اجرا کنه.

چشم های لویی از این گردتر نمیتونستن بشن. با ترس از مرد فاصله میگیره که صدایی از پشت شنیده میشه.

" قاتل قاتل قاتل..." یه زندانی دیگه پشت سرش ایستاده بود و درست مثل دیگری کلمات رو بدون هیچ حسی بیان میکرد.

لویی با ترس به سمت چپ میچرخه که نفر سومی رو کنارش میبینه. و باز به جهت مخالت میره تا از اون زامبی ها فاصله بگیره.

با چرخش دوباره اش اینبار کسی با زور زیادی بهش میخوره و لویی با داد روی زمین میوفته.

با بالا آوردن سرش افراد بیشتری رو میبینه که از اطراف بهش هجوم آورده بودن و همشون کلمه ی قاتل رو بیان میکردن.

چیزی به جز ترس و وحشت احساس نمیکرد. از شدت ترس صداش توی هنجره اش گم شده بود و نمیتونست فریاد بزنه. سرش به سرعت اینور و اونور میشد و قفسه ی سینه اش بالا پایین.
جدا از اینکه این وضعیت خاطرات ترسناک گذشته اش رو به یادش میاورد وضعیت ترسناک این آدما و اینکه هر لحظه بهش نزدیک تر میشدن خیلی میترسوندش.

باید بلند میشد و از اینحا دور میشد. اگر یک ثانیه ی دیگه اینجا میموند سکته میزد.

اما قبل از اینکه بتونه از جاش تکون بخوره جانی که درست مثل بقیشون بود روی زانوهاش جلوی لویی میشینه. بدون اینکه فرصتی به پسر بده دست هاش رو با حداکثر قدرت دور گردن لویی حلقه میکنه و بدون حروم کردن حتی یک ثانیه انگشت هاش رو سفت میکنه.

بدن لویی میپره و مچ های قوی جانی رو میگیره. در عرض چند ثانیه کمبود اکسیژن رو احساس میکنه و اشک توی چشم هاش جمع میشه.

جانی بدون اینکه تغیری توی چشم هاش ایجاد کنه فقط گلوی لویی رو فشار میداد و کلمه ی قاتل رو تکرار میکرد.

بدن لویی زیر جانی تکون های شدیدی میخورد دهنش برای دریافت کمی اکسیژن باز شده بود. بخاطر ضعف فشار دست هاش دور مچ های جانی کمتر میشه و چیزی نمونده بود که چشم هاش به خون بیوفتن. میتونست کند شدن قلبش رو حس کنه. خفگی رو با تمام وجودش احساس میکرد.

در یک لحظه ترسش از بین میره و دلواپسی به سراغش میاد. انگار که فهمیده باشه مرگش نزدیکه ذهنش بی اختیار به تنها روشنایی توی وجودش برای آرامش چنگ میندازه.

هری

به این فکر میکنه که دیگه فرصت دیدن هری گیرش نمیاد. دیگه نمیتونه پسرش رو حس کنه. دیگه نمیتونه یواشکی وقتی حواسش نیست بهش خیره بشه. نمیتونست آخرین جملاتش رو در حالی که داره توی چشم های خوشگلش نگاه میکنه بهش بگه. دیگه نمیتونه قلب بیچارشو گول بزنه که روزی هری دوباره عاشقش میشه.

صداهای زندانی ها کم و کمتر میشد. چشم هاش فاصله ای تا بسته شدن نداشتن که ناگهان همه چی محو میشه.

جانی صداها افراد اطرافش و حتی درد خفه شدنش.

لحظه ای بعد خودش رو در حالی پیدا میکنه که وسط یه دایره ی رنگی زرد ایستاده و اطرافش سیاهیه محوه.

نه خبری از خفگی بود نه درد و نه حتی حیاط و ساختمون زندان.

با نگاه شوکه و گیجش به اطراف نگاه میکنه. تا چشم کار میکرد چیزی جز سیاهی نمیدید. هیچ صدایی نمیشنید به جز صدای نفس های ترسیده ی خودش.

در یک لحظه دستی دورمچ پاش پیچیده میشه. نفسش بریده میشه و نگاهش رو پایین میاره.

با دیدن بدن خاکی و زخمی الا نفسش میره و بی اختیار جیغی از گلوش خارج میشه. وحشت بدی توی چشم هاش موج میزد.

الا روی زمین به سینه خوابیده بود. لباس هاش پر از خاک و پاره پوره بودن. صورتش و حتی تا توی تارهای موهاش پر از قطرات خون بود. چشم های مرده اش چشم های لویی رو شکار میکنن. کل ساختمون تن لویی با نگاه الا میلرزید.

صدای گرفته و بغض دارش توی گوش لویی طنین میندازه." چرا لو؟ چرا اینکارو با من کردی؟ ما دوست بودیم..."

لویی با صدای بلند داد میزنه و پاش رو با قدرت از دست الا بیرون میکشه. انگشت های الا به طرز عجیبی قوی بود و لویی احساس میکرد گوشت پاش قراره شکافته بشه.

نمیتونست نگاهش رو از چشم های الا بگیره. جوری قفل چشم هاش شده بود که انگار الا طلسمش کرده بود.

دوباره صدای الا بلند میشه و باعث ریختن اشک های لویی از سر ترس میشه." چرا این بلا رو سر من آوردی لویی؟ چرا یه آدم بیگناهو کشتی؟"

با هر کلمه ی الا خاطرات وحشتناک جلوی چشم های لویی میومد. وقتی الا جلوی چشم هاش داشت جون میداد. وقتی کل تنش پر از خون شده بود و دست های لویی هم به خونش آلوده شده بودن. اینا چیزی نبودن که یه بچه ی یازده ساله توانایی تحملشون رو داشته باشه.

لویی از شدت ترس هق ریزی میزنه و نگاهش رو از چشم های وحشتناک الا میگیره. هنوز در تلاش بود پاشو از بین دست قویه اون موجود بیرون بیاره ولی جونی توی تنش نبود. جوری تمام بدنش داشت میلرزید که امکان نداشت بتونه نیرویی روی اینکار بزاره.

الا همونطور که روی زمین به شکم خوابیده بود و مچ پای لویی رو با قدرت گرفته بود به اندازه ی چند سانت روی زمین سینه خیز جلو میاد و در همین حال توی چشم های لویی میگه" تو یه قاتلی لویی..."

این صحنه و جمله ای که الا گفت به حدی برای لویی وحشتناک بود که با تمام داد میزنه و پاشو از دست الا بیرون میکشه.

اما وقتی پاش آزاد میشه نمیتونه تعادلشو حفظ کنه و دو قدم به عقب تلو تلو میخوره تا اینکه به جسم سفتی برخورد میکنه و متوقف میشه.

برمیگرده و با قدی بلند چشم های عصبانی و سینه ای پر از خون به همراه یه سوراخ بزرگ وسط تمام اون خون ها مواجه میشه. ریچارد مدن فورا یقه ی لویی رو توی مشتش میگیره و بدن پسر رو بالا میکشه.

لویی با جیغ دست هاش رو روی دست های ریچارد میزاره. چشم هاش از شدت ترس خیس شده بود قفسه ی سینه اش تند تند بالا پایین میشد و تمام تنش توی دست های ریچارد میلرزید.

ریچارد به صورت وحشت زده ی لویی نزدیک میکنه. لویی بی اختیار گردنش رو به عقب خم میکنه و داد میزنه" ولم کنننننن.. نههه..کمک..هریییییی..." کلمه ی هری بی اختیار از دهنش خارج شد. لویی هیچی نیمفهمید فقط با تمام توانش داد میزد و از هری کمک میخواست. یکی رو میخواست که نجاتش بده.

ریچارد توی صورت لویی داد میزنه" کثافت آشغال. حیوون بی رحم. چرا اینکارو با من کردی تامملینسون؟" لویی احساس میکرد پرده های گوش هاش دارن پاره میشن." تو منو کشتی روانی. بچه ی منو بی پدر کردی. تو نه تنها زندگی من بلکه ی زندگی زنم و بچه ام رو هم ازشون گرفتی. قاتل آشغال."

دو کلمه ی آخر رو جوری توی صورت لویی داد میزنه که لویی سعی میکنه با فشار دادن مچ های قوی ریچارد اونو از خودش دور کنه. با حداکثر توانش داد میزنه" کمککککک..." و در نهایت صداش به هق هق های دردناکی ختم میشه و اشک هاش روی گونه هاش میریزن.

ریچارد با نیشخند لویی رو جلوتر میکشه تا سینه هاشون کاملا بهم دیگه میچسبن و لویی میتونه سوراخ توی سینه ی ریچارد و گرمای خون رو حس کنه. با حس کردن اون گوشت و پوست شکافته شده و مرده با توان بیشتری داد میزنه و بی اختیار به محل تماسش با ریچارد نگاه میکنه.

با دیدن خونی که به لباس خودش سرایت کرده بود اینبار به سینه ی ریچارد مشت های ضعیف میزنه و سعی میکنه از این وضعیت خلاص بشه." نهههه..خواهش میکنم ولم کننن..."

هرثانیه از اون شب حالا جلوش چشم هاش بود. هم چیزی که به صورت توهم دیده بود و هم اتفاقی که واقعا افتاده بود. ریچارد که با سینه ی خونی و مرده جلوی پاهاش افتاده بود و لویی بدون هیچ حسی توی بیابون ولش کرده بود. جوری که به راحتی یک انسان کاملا بیگناه رو از بین برده بود. جوری که به راحتی دست به قتل زده بود.

ریچارد برای ثانیه هایی با انزجار به لویی نگاه میکنه و میگه" تو یه قاتل کثیفی تاملینسون." و تن پسر رو روی زمین پرت میکنه.

لویی با تمام وزنش روی زمین سخت میوفته و درد بدنش ده برابر میشه.

اشک هاش با سرعت روی صورتش فرو میریختن تنش به بدترین شکل ممکن میلرزید چشم هاش از شدت ترس دو دو میزدن و نفس هاش سریع ولی ریز ریز بودن.

باید فرار میکرد. باید از تمام اشتباهات گذشته اش فرار میکرد. باید با تمام توانش میدوید تا از تمام اونا دور بشه.

با بالا آوردن سرش اینار از شدت شوک و ترس سرجاش خشکش میزنه. درست در فاصله ی نیم متریش بدن بیجون و خونی لیام قرار گرفته بود. فقسه ی سینه ی لیام تند تند ولی خیلی کم بالا پایین میشد و به لویی میفهموند که دوستش داره نفس های آخرش رو میکشه.

لب هاش رو بهم پرس میکنه و با التماس سرش رو به دو طرف تکون میده." نه. خواهش میکنم..."

همون لحظه سر لیام به سمتش میچرخه و درست توی چشم های ترسیده ی لویی خیره میشه. با صدایی که مشخصا درد زیادی رو تحمل میکرد میگه" لویی چرا؟ چرا با یه اشتباه اینطور زندگی های هممون رو به خاک سیاه نشوندی؟ ببین با من چکار کردی."

اشک های لویی سریع تر میریزن. میخواست نگاهش رو از لیام بگیره تا شاید دیگه لحظات اون شبی که لیام داشت جلوی چشم هاش جون میداد رو نبینه. ولی نمیتونست چشم های قهوه ای و بیجون لیام طلسمش کرده بودن.

" تو یه قاتلی لویی."

با این جمله لویی با حداکثر سرعت نگاهش رو از لیام میگیره و میچرخه تا دیگه بدن بیجون دوستش رو نبینه. ولی ای کاش پشتش رو نگاه نمیکرد. ای کاش برنمیگشت و با دو جفت چشم عسلی مواجه نمیشد. ای کاش ناامیدی توی چشم های برادرش نسبت به خودش رو نمیدید.

زین دقیقا روبروش با فاصله ی دو متر ایستاده بود و با ناامیدی به لویی نگاه میکرد.

لویی بی اختیار صداش میزنه." زین..."

زین با صدایی که ناامیدی و ناراحتی کاملا درش آشکار بود میگه" این جواب تمام خوبیایی بود که بهت کردم؟ اینجوری جبرانشون میکنی؟ با نابود کردن زندگی هممون؟"

لویی دست هاش رو روی زمین میزاره و سرش رو پایین میندازه. شونه هاش از شدت گریه میلزیدن." نکن. تو دیگه نه. لطفا..."

صدای زین اینبار درست از بالای سرش میاد." تو فقط اون سه تارو نکشتی لویی تو همه ی مارو کشتی."

و بعد هزاران صدا از اطراف شنیده میشه و باعث میشه لویی با وحشتی غیرقابل وصف سرش رو بالا بیاره و به تمام افرادی که دورش بودن نگاه کنه.

پدر و مادر الا. خانواده ی ریچارد. پدر مادر هری. جما. اما. رایان. الا. ریچارد. لیام. زین.

تمامشون اطراف لویی رو گرفته بودن و هر لحظه بهش نزدیک و نزدیک تر میشدن. همشون با تمام توان رو به لویی فریاد میزدن." تو همه ی مارو کشتی."

لویی با ترس و حشت به اطرافش خیره بود و با هر فریاد یه تیکه ی دیگه از وجودش فرو میریخت.

آخرین تلنگر رو صدای زین درست کنار گوشش میاره." تو واقعا یه قاتلی."

دست هاش رو محکم روی گوش هاش فشار میده و داد میزنه" بسه بسه بسه..." و در حالی که چشم هاش بسته ان این صدای جیغ خودشه که از صدای تمام اونا بلندتر میشه. کمرشو خم میکنه و روی زمین گوله میشه. با فشار چشم ها و گوش هاش رو فشار میداد.

دلش میخواست کر بشه. نمیخواست دیگه چیزی بشنوه. صداها داشتن حقیقت رو فریاد میزدن ولی حقیقتی که لویی ازش فراری بود. احساس میکرد تمام اون صداها تبدیل به آلواری شدن که دارن روی سرش فرو میریزن و لویی داره زیرشون له میشه.

در یک لحظه تمام صداها قطع میشن و دیگه هیچ صدایی به جز نفس های خودش شنیده نمیشه. ولی همچنان جرعت نمیکرد سرش رو بالا بیاره و از اون حالت تکون بخوره. نمیخواست دوباره اون جملات رو بشنوه. نمیتونست یه لحظه ی دیگه توی اون چشم های بی حس و وحشتناک خیره بشه.

برای ثانیه هایی در حالی که هنوز روی زمین خم شده بود و محکم گوش هاش رو فشار میداد باقی میمونه ولی با شنیدن صدایی آشنا با سرعت سرش رو بالا میاره. صدایی که حتی در ناشنواترین حالت ممکنش بی اختیار بهش واکنش میده. با چشم های گرد و ناباورش به هری که در فاصله ی پنج متریش ایستاده بود خیره میشه.

اون اینجا بود. تیکه ی دوم وجودش اینجا بود و داشت با لبخند بهش نگاه میکرد.

چشم هاش از اشک پر میشن و خودش نمیفهمه کی شروع میکنن به ریختن روی گونه هاش. با صدایی که به سختی درمیومد میگه" هری..."
هری بدون اینکه لبخندش رو از بین ببره بی مقدمه میپرسه" هنوزم دوستم داری لو؟"

لویی بدون اینکه حتی به سوال هری فکر کنه فورا جواب میده" آره. آره بیبی. با تمام وجودم. لطفا ترکم نکن هزا."

هری باز هم بدون اینکه لبخندش از بین بره با لحنی که نمیشد متوجه حالتش شد میپرسه" پس چرا کشتیم؟"

با این جمله چشم های لویی گرد میشن. کلمه ی قاتل دوباره داشت تو سرش میچرخید. نباید این دوباره اتفاق میوفتاد. نمیتونست اتفاق بیوفته.

لویی سرش رو با التماس به دو طرف تکون میده و میگه" نه..هری تو نه. خواهش میکنم اینکارو با من نکن."

هری همچنان اون لبخندی که حالا از نظر لویی ترسناک بود رو به چهره داشت و حتی برای یک ثانیه هم از صورتش برداشته نمیشد. " چکار لویی؟" قدم هاش رو به آرومی به سمت لویی برمیداره. خیلی آروم و ریلکس." من که کاری باهات نکردم." نگاهش حتی برای یک لحظه هم از روی صورت وحشت زده ی لویی کنار نمیرفت." تمام این بلاهارو تو سرمون آوردی." هرچقدر هری جلو میومد به لویی نمیرسید. انگار با هر قدم هری لویی دورتر میشد.

چیزی پشت سر هری توجه لویی رو جلب میکنه. یه رد قرمز رنگی از پشت سرش شروع شده بود و همینطور دنبال هری میومد.

زبون لویی قفل شده بود. مثل یه مجسمه روی زمین نشسته بود و با ترس به تک تک حرکات لویی نگاه میکرد.

" تو همه چی رو خراب کردی لو." لبخندش به آرومی شروع میکنه به محو شدن و از روی صورتش میوفته. چشم هاش به بیحس ترین حالت ممکن درمیان. با تمام این وجود هنوز نگاهش رو از روی صورت لویی برنداشته بود.

" میدونی چکار کردی؟" دستش رو میبره پشت سرش و سرشو لمس میکنه. با جلو آوردن دستش لویی میتونه خون غلیظی که روی دستش بود رو ببینه. هری دستش رو جلوی بدنش میگیره انگار که داره به لویی نشونش میده." تو منو کشتی لویی."

اینجاس که لویی با داد بلندی از سر ترس بلند میشه و با حداکثر سرعتش میدوه. این هریه خودش نبود. این بیبی لویی نبود. باید ازش فرار میکرد. با آنچنان سرعتی میدوید که هنوز هیچی نشده بود ریه هاش اکسیژن کم آورده بودن.

ولی صدای هری همچنان خیلی واضح به گوش میرسید." تو یه قاتلی لویی."

لویی در همون حال که میدوه چشم هاش رو میبنده و با حداکثر صداش داد میزنه." بسههههههه..."
که با دیدن صحنه ای روبروش به طور ناگهانی می ایسته. چشم هاش بخاطر اشک تار بودن ولی در کمال تعجب میتونست خودش و هری رو روبروش ببینه. اونا اونجا روبروی هم ایستاده بودن. توی کلاب.

لویی میتونست تکون خوردن دهن هاشون رو ببینه ولی هیچ صدایی به گوشش نیمرسید.

البته که احتیاجی به صدا نداشت. اون دقیقا میدونست الان چه جملاتی داره گفته میشه. جملاتی که شروع نفرین ابدی زندگیشون بود. جملاتی که لویی آرزو میکرد هیچ وقت گفته نمیشدن.

آیا بیشتر از این میتونست اشک بریزه و هق هق کنه؟ بله میتونست چون دوباره گرمای اشک رو احساس میکرد.

لویی دست هری رو با قدرت میگیره و به داخل تاریکی که اطراف رو فرا گرفته بود فرو میرن. همه مثل لویی میدونیم بعد از اینکه لویی هری رو از کلاب بیرون کشید چه اتفاقی افتاد.

همین باعث میشه لویی با سرعت به همون سمتی که هری و لویی غیب شدن بدوه و فریاد بزنه." نرین. نکن این اشتباهه اینکارو نکن..." ولی قدرتی که لویی نمیدونست از کجا نشات میگیره بهش ظربه میزنه و به زاویه ی دیگه ای از اون محیط تاریک میچرخونه.

و لویی میتونه دوباره خودش و هری رو ببینه که روی موتور نشستن و دارن با حداکثر سرعت حرکت میکنن.

اینبار میتونست صدای التماس های هری که میگفت لویی باید متوقف بشه رو هم بشنوه و این براش مثل شکنجه بود. اگر اون روز به این صدا گوش میکرد و سرعت موتور رو کم میکرد الان به چنین نقطه ای نمیرسید. هیچ کدومشون نمیرسیدن.

این دفعه بدون اینکه داد بزنه یا گوش هاش رو بگیرخ فقط التماس میکنه." خواهش میکنم. تمومش کن." حتی نمیدونست به کی داره التماس میکنه.

حس میکرد یه نیروی برتر و قوی ای پشت سرش ایستاده و روی تن و روحش سایه انداخته.

دوباره همون نیرو بهش ظربه میزنه و این دفعه لویی نیمتونه خودش رو کنترل کنه و با تمام وزنش روی زمین میوفته. با صدای گرفته اش هق هق میزنه. با داد سرشو بالا میاره و میگه" کافیهههه..." مکثی میکنه." نه نه نههههه..." با دیدن صحنه ی روبروش صداش بالاتر میره." دست از سرم بردارین..."

احتیاجی به فکر کردن نبود تا بتونه بفهمه اون صحنه مال کی و کجا بود. لویی به خوبی اون لحظه رو به یاد داشت. بدترین صحنه ای که توی زندگیش دیده بود. بدترین اشتباهش. بدترین کابوسش.

زمانی که زندگی هریشو ازش گرفت.

هری روی زمین افتاده بود و خون شدیدی از سرش روان بود. چشم هاش نیمه بسته بودن و قفسه ی سینه اش به آروم ترین شکل ممکن بالا پایین میشد.

لویی بدون اینکه نگاهش رو از اون صحنه بگیره در حالی که روی زمین افتاده بود با بلندترین صدای ممکنه فریاد میزد و اشک میریخت.

تقصیر خودش بود که الان به چنین نقطه ای رسیده. تقصیر خودش بود که زندگی همشون به خاک سیاه نشسته. تقصیر خودشه که هری مرده.

بین هق هق های دردناکش میگه" هری من..."

در اون لحظه گردن هری که همچنان روی زمین در حال جون دادن بود سمت لویی میچرخه و با نگاه توخالی و ترسناکش به پسر میگه" تو یه قاتلی."

و لویی با داد بلندی از خواب میپره.

هر شب. این کابوس کی قرار بود دست از سرش برداره؟

Mind (L.S)Where stories live. Discover now