65

68 15 34
                                    

دو ساله که لویی توی زندانه

صدای همهمه ی زیادی تو سالن غذاخوری شنیده میشد. تمام افرادی که دور یک میز نشسته بودن همزمان باهم و با دهن های پر صحبت میکردن. صدای خنده. صدای داد. سالن غذاخوری از انواع صداها پر شده بود. اما هیچ یک از صداها به درون سر لویی ورود نمیکردن.

اون هم درست بین جمعیتی نشسته بود ولی درون سرش سکوت مطلق بود. بعد از دو سال یاد گرفته بود چجوری تمام صداهای اطرافش رو نادیده بگیره و در سکوت خودش غرق بشه. الان هم دقیقا همینکار رو میکرد.

لویی در کنار کیلین نشسته بود. کیلین هم درست روبروی جانی. همه ی افراد سر میز داشتن سر موضوعی که لویی هیچ ایده ای نداشت چی بود باهم بحث میکردن. این کاملا چیز عادی ای بود که لویی توی بحث ها شرکت نکنه و ساکت باشه. افراد گروه به ساکت بودن بیش از اندازه ی لویی عادت کرده بودن و کاری بهش نداشتن. فقط در برخی موارد برای پیوستن به بحث صداش میزدن. الان هم مثل اکثر اوقات لویی در سکوت غذاش رو میخورد.

لقمه ی درون دهنش رو قورت میده و ناگهان جسمی پلاستیکی و سبک به پیشونیش میخوره و از دنیای افکارش بیرون میندازتش. سرش رو بالا میاره و نگاه خنثی اش رو به روبروش میدوزه. یکی از افراد گروه که روبروش نشسته بود به سمت مخالف لویی اشاره میکنه و لویی با همون نگاه خنثی به مردی که بهش اشاره شده بود نگاه میکنه.

نگاه خنثی‌عه جدید لویی چیز جالبی بود. قبلا چنین نگاه هایی نداشت.

مرد با خنده دست هاش رو بالا میاره و میگه" شرمنده لویی قرار نبود به تو برخورد کنه."

لویی سرش رو به نشونه ی اوکی بودن تکون میده و آروم میگه" نه مشکلی نی..." ولی با دیدن سایه ای که با فاصله ازش ایستاده بود جمله اش رو نصفه رها میکنه و با چشم های ترسیده به روبروش خیره میشه. قرنیه ی چشم هاش از ترس گشاد میشن و صدای نفس هاش به گوش افراد سر میز میرسه.

جانی و بقیه ی افراد با تعجب به نقطه ای که لویی بهش زل زده بود نگاه میکنن ولی چیزی نمیبینن. کیلین به آرومی بازوی لویی رو لمس میکنه تا توجهش رو جلب کنه." لویی؟"

لویی با حس لمس کیلین از جاش میپره و نگاه ترسیده اش رو به کیلین و بعد به جانی و بقیه میده. همه با تعجب بهش نگاه میکردن.

جانی کمی روی میز به لویی نزدیک میشه و میپرسه" لویی تو حالت خوبه؟"

لویی سرش رو به آرومی تکون میده. آب دهنش رو قورت میده و میگه" آره آره من خوبم." قاشقش رو برمیداره و لبخند زورکی ای به بقیه میزنه. سرش رو پایین میندازه و خودش رو با غذاش مشغول نشون میده.

این بار اولی نبود که لویی ناگهانی به یک نقطه خیره میشد ولی این اولین باری بود که اینطور وحشت میکرد. جانی میدونست که توی پرونده ی لویی کمی بیماری روانی هم وجود داره ولی اطلاعات دقیقی ازش نبود چونکه قاضی درصد زیادی ازش رو نادیده گرفته بود. لویی پسر عجیب و غریبی بود که جانی تلاش بسیاری میکرد تا بتونه درکش کنه ولی هنوز بعد از چهارده ماه موفق نشده بود.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now