پنج ماه و نیم پیش
هری همچنان به سینه ی لویی خیره بود و نمیتونست حرف بزنه. لویی کمی سرش رو کج میکنه تا بهتر توی چشم های هری، که نگاش نمیکردن نگاه کنه.
" حالا چی میگی؟" هری نگاهش رو بالا میاره. لویی لبخند سردی رو گوشه ی لبش جا میده و جمله اش رو تکمیل میکنه." باهم؟"
هری سرش رو پایین میندازه و برای ثانیه هایی سکوت بینشون برقرار میشه. سرش رو بالا میاره و اینبار لبخندی گوشه ی لبش بود. لبخندی مملو از غم و درد.
لبخند لویی، با تصور اینکه بلاخره هری رو نرم کرده بزرگ تر میشه. فکر میکرد پسر گاردشو پایین آورده و دیگه قرار نیست ترکش کنه. فکر میکرد میتونه زندگی از دست رفته اش رو دوباره به روشی پس بگیره.
ولی لویی کاملا در اشتباه بود.
هری با همون لبخند پشتش رو به لویی میکنه و همینطور که با قدم های آروم از لویی دور میشه میگه" لویی لویی لویی. تو هیچی نمیدونی عزیزم." و بعد صدای خنده ی تمسخر آمیزش چشم های لویی رو گرد میکنه. منظور هری از این حرف هارو نمیفهمید. نمیفهمید میخواد در نهایت به چی برسه با این حرف ها.
هری در فاصله ای که لویی بتونه ببینتش می ایسته. لبخندش از بین میره و با چشم های بی حسش به روبرو زل میزنه. با لحنی که لویی نمیتونست هیچ حسی ازش دریافت کنه میگه" تو نمیفهمی من چه دردی میکشم. تو نمیدونی من در چه وضعیتی هستم. درد تو حتی یک درصد درد من هم نیست. تو نمیدونی من چی کشیدم. تو ترس های من رو نمیفهمی لویی."
لویی یک قدم به هری نزدیک میشه و با اطمینان میگه" چرا هری میدونم..."
هری ناگهان سمت لویی میچرخه و با داد حرفش رو قطع میکنه." توعه لعنتی، هیچی، نمیدونی." صداش به حدی بلند بود که بدن لویی تکون شدیدی بخاطر بلند بودن صدا میخوره.
هری با قدم های خیلی آروم و خیلی کوتاه به سمت لویی میره. یه چیزی توی چشم هاش درست نبود. لویی تا حالا چنین نگاهی در چشم های هریش ندیده بود. این نگاه غریبه مال کی بود؟
هری با صدایی آروم میگه" تو نمیدونی چه حسی داره که ندونی مردی. تو نمیدونی چه حسی داره وقتی بهت میگن زندگی گذشته ات کاملا از دست رفته. تو نمیدونی چه حسی داره وقتی میفهمی دوست هایی که از اول زندگیت باهات بودن در واقع دوتا غریبه بیش نیستن. تو نمیفهمی چه حسی داره وقتی بخوای درد بکشی ولی نتونی. تو نمیفهمی هر شب کابوس دیدن چه حسی داره. تو نمیفهمی چه حسی داره وقتی انقدر از شدت شوک بالا میاری که حس میکنی اعضای بدنت هم میخوان بیرون بریزن. تو اینارو میفهمی لویی؟"
حالا هری سینه به سینه ی لویی ایستاده بود و لویی به دیوار چسبیده بود. ترسیده بود. حرف های هری، نگاهش، لحنش، تمام اینا لویی رو وحشت زده کرده بود. زبونش نمیچرخید تا بتونه کلمات رو بیرون بریزه.
چشم های هری با تصور تمام ترس هاش و دردهاش خیس میشن. تک تک چیزایی که گفت همشون جلوی چشم هاش بودن و باعث میشدن چشم های قشنگش خیس بشن.
هری میخواست سر لویی داد بزنه، میخواست بزنتش، میخواست تمام دردهاش رو روی پسر روبروش خالی کنه ولی نمیتونست. دلش میخواست تلافی تمام دردهای این مدت رو سر کسی که باعثشون بود خالی کنه. پس چرا نمیتونست؟ چرا نمیتونست مشتش رو توی فک لویی بخوابونه؟ چرا هنوز بهش اهمیت میداد؟
هری توی چشم های لویی زل زده بود ولی نمیتونست اونو ببینه. تنها چیزی که هری میدید کابوس هاش بودن. ترس هاش. زندگی گذشته اش. لیام. زین. خانوادش. هری تمام چیزایی که الان از دست داده بود رو میدید.
مشتش بی اختیار بالا میاد و درست در راستای صورت لویی سفت میشه. لویی از زیر چشم به مشت هری نگاه میکنه. ترسی از کتک خوردن و درد کشیدن توسط هری نداشت. هر بلایی که اون پسر سرش میاورد حقش بود پس وحشتی از اون مشت سفت شده نداشت.
تمام تصاویرِ جلوی چشم های هری و صداهایی که میشنید همه و همه باعث میشدن مشتش هر ثانیه سفت تر بشه. فکش رو با تمام قدرت، که دندون هاش رو به درد میاره روی هم فشار میده. مشتش رو بالاتر میاره و آمادس که هر لحظه توی صورت لویی بکوبونتش.
ولی همزمان با روی هم افتادن پلک هاش دستش رو پایین میندازه.
" لعنتی." یک قدم از لویی فاصله میگیره. نمیتونه خودش رو کنترل کنه و اشک هاش از چشم هاش پایین میریزن." فاک." پشتش رو به لویی میکنه و کف جفت دست هاش رو روی چشم هاش فشار میده.
صداهای توی سرش هر لحظه بلندتر میشدن و باعث سوت کشیدن گوش هاش میشدن. دلش میخواست انقدر بلند داد بزنه که صداش بر صداهای توی سرش غلبه کنه. دلش میخواست سرش رو انقدر بکوبه به دیوار تا دیگه اون صداهارو نشنوه. فقط نیاز داشت از شر اون صداها خلاص بشه.
حاضر بود هرکاری بکنه فقط برای اینکه اون صداها خفه شن. تا دیگه بهش نگن اون مرده. تا دیگه بهش نگن که زندگی ای که آرزوش رو داشت از دست رفته. تا دیگه بهش نگن که عشق زندگیش اونو کشته.
YOU ARE READING
Mind (L.S)
Mystery / Thrillerخطرناکترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرناکتر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی میتونه تبدیل به یه قاتل بشه که بیمار باشه. چون نمیتونه واقعیت رو ببینه. چون فقط اون چیزی رو میبینه که خودش دوست داره. ولی خطرناکتر از ذهنی بی...