هفت ساله که لویی توی زندانه
جرعه ی دیگه ای از نوشیدنیش مینوشه و لیوان رو روی میز برمیگردونه. سرش رو پایین میندازه و توی فکر فرو میره. حس عجیبی داشت. حالا باید چکار میکرد؟ چه اتفاقی براش میوفتاد؟ رفتار بقیه ی گروه حالا باهاش چجوری میشد؟ فرق میکرد رفتارشون؟ البته که لویی اهمیتی نمیداد بقیه چجوری باهاش رفتار میکنن، فقط دنبال دردسر نبود. هنوز بعد از این همه سال که توی زندان بود همچنان طرفدار صلح بود و از شلوغی دوری میکرد.
" خب خب خب تاملینسون معروف خودمون."
لویی بدون اینکه سرش رو بالا بیاره میگه" دیویس." و جرعه ی دیگه ای از نوشیدنیش مینوشه.
چارلز دیویس نیشخندی میزنه و روی صندلیه روبروی لویی میشینه." اوضاعت چطوره؟ ناراحتی که فاکرت آزاد شده؟ الان دیگه کسی نیست که کون خوشگلتو پر کنه. خب میدونی که..."
قبل از اینکه چارلز بتونه جمله اش رو تموم کنه لویی با لحن خنثی و خونسردی میگه" به نفعته کلمات بعدیت رو با دقت بیشتری انتخاب کنی." و لیوان رو توی دستش میچرخونه. هنوز سرش پایین بود و به چارلز نگاه نمیکرد.
نیشخند چارلز از روی لب هاش به پایین میوفته و اخم ریزی جاش رو میگیره. سرش رو پایین و جلو میبره و در فاصله ی چند سانتیه صورت لویی قرار میگیره." فکر نمیکنی بهتره تو مراقبت زبون کوچولوت باشی؟ الان که اون دپ عوضی آزاد شده دیگه کسی نیست که مراقبت باشه."
لویی به آرومی نگاهش رو بالا میاره و توی چشم های چارلز دقیق میشه. نیشخند ریزی میزنه که باعث تعجب چارلز میشه. این نگاه عجیب توی چشم های لویی چی بود؟ یه جور..حس قدرت؟
کیلین و چندتا از دیگه از بچه های گروهشون که متوجه چارلز شده بودن به لویی نزدیک میشن و پشت سرش می ایستن.
کیلین با اخم غلیظی به چارلز نگاه میکنه و میگه" تو خوبی لویی؟"
لویی سرش رو سمت کیلین میچرخونه و نگاه سرسری ای بهش میندازه." البته کیلین. من عالی ام." و دوباره به چارلز نگاه میکنه و دوباره یکی از همون نیشخندهارو بهش تحویل میده." دیویس فقط میخواست سلامی بکنه و بعد هم بره."
چارلز دندون قروچه ای میکنه و در یک حرکت سریع دستشو دراز میکنه و یقه ی لویی رو میگیره و کمی از روی صندلی بلندش میکنه. کیلین و بقیه تکونی توی جاشون میخورن اما قبل از اینکه بتونن حرکتی بکنن با بلند شدن دست لویی متوقف میشن.
لویی در کمال خونسردی و بدون ذره ای حرکت اضافه میگه" آروم باشین بچه ها. چیزی نیست."
کیلین صداشو بالا میبره و میگه" ولش کن دیویس."
لویی همینطور که به چارلز زل زده بود میگه" نگران نباش کیلین این جوجه سیاه هیچکاری نمیتونه بکنه."
با این حرف کله ی چارلز به معنای واقعی یک کلمه داغ میکنه و دندون هاش رو با چنان قدرتی روی هم فشار میده که لویی حس میکنه هر لحظه ممکنه بشکنن و از دهنش بیرون بریزن.
چارلز داد میزنه" جنده کوچولو." و مشت سفت شده اش به سمت صورت لویی میاد. اما قبل از اینکه مشتش به صورت لویی برخورد کنه لویی با دستش مشت چارلز رو میگیره و با دست مخالفش حرکت سریعی انجام میده و به وسط گلوی چارلز ظربه میزنه و بعد با شونه اش ظربه ای به وسط آرنجش میزنه که باعث میشه دستش از قسمت آرنج خم بشه و لویی راحت بتونه بدن بزرگ چارلز رو بچرخونه و دستش رو پشتش قفل کنه. تمام این حرکات رو لویی در کمتر از پنج ثانیه, با آنچنان سرعتی انجام میده که حتی کیلینی که دقیقا روبروش بود نمیتونه ببینتشون.
صدای داد چارلز بالا میره و چشم هاش رو از درد روی هم میبنده. سعی میکنه با دست دیگرش لویی رو بگیره تا یه جوری خودش رو آزاد کنه ولی لویی بخاطر قد کوتاه ترش و کوچولوتر بودنش جوری پشتش وایساده بود که چارلز عمرا نمیتونست دست بهش بزنه.
لویی نگاهی به بقیه میندازه و دهنش رو به گوش چارلز نزدیک میکنه و میگه" اگر جونتو دوست داری سربه سر من نزار حرومزاده." و همزمان با رها کردن چارلز ظربه ای با زانو به کمرش میزنه که باعث میشه مرد به سمت جلو پرت بشه. ولی تعادلش رو حفظ میکنه و روی زمین نمیوفته.
لویی سرش رو با قدرت بالا میگیره و نگاه سرد و خشنش رو به افراد چارلز میندازه. همه ی افراد درون سالن غذاخوری, حتی کسانی که جزو دعوا نبودن, با دهن های باز و چشم های گرد شده به لویی نگاه میکردن. لویی یکی از آروم ترین و معصوم ترین افراد زندان بود. حتی با وجود اینکه هفت سال رو در کنار جانی و گروهش گذرونده بود همچنان ساکت و گوشه گیر بود. کی میتونست باور کنه که لویی توانایی انجام چنین کارایی رو داره. البته تنها کسی که خبر داشت کیلین بود که با لبخندی پر افتخار به لویی نگاه میکرد. اون میدونست جانی چه چیزایی به لویی یاد داده اما همچنان یکمی شوکه شده بود که لویی چقدر توانایی خوبی توی دعوای فیزیکی داره. جانی دقیقا میدونست از کدوم خصوصیت فیزیکیه لویی استفاده کنه. کوچیک و سریع بودنش.
چارلز روبروی لویی با فاصله ی پنج متری ایستاده بود و با چشم های به خون نشسته به اون کوچولوی عوضی نگاه میکرد. این چطور ممکن بود؟ اون کوچولوی عوضی چطوری چنین کاری کرده بود؟
صدای دو رگه شده اش به گوش لویی یمرسه" سیاه و کبودت میکنم تاملینسون. میکشمت عوضی. چطور جرعت میکنه به من..."
لویی دستش رو توی هوا برای چارلز تکون میده و میگه" یه یه یه میدونم چجوری کار میکنه. چطور جرعت میکنی به من دست بزنی یا بی احترامی کنی و از این چرندیات. ببین دیویس. یا مثل یه مرد بیا جلو یا هم دهن فاکیتو ببند و سر راه من نباش چون اصلا حوصله ی جوجه سیاه کونی ای مثل تورو ندارم." صدای خنده ی افراد پشت سر لویی و همچنین کیلین بالا میره. لویی هم زبونش رو بیرون میاره و همراه با اونا میخنده." و وقتی هم میگم مثل یه مرد بیا جلو یعنی بدون افرادت. البته اینکار خیلی برات سخته چون جوجه های سیاه همیشه پشت ماماناشون قایم میشن." و صدای خنده بلندتر میشه. کیلین دلش رو میگیره و ظربه ای به بازوی لویی میزنه. اشک توی چشم های همشون جمع شده بود.
لویی نگاهی به بقیه و بعد به چارلز, که واقعا میشد دود رو روی کله اش دید, میندازه." اصلا شرط میبندیم. اگر تونستی بدون کمک نوچه هات منو زمین بزنی میتونی هرکاری دلت خواست برای یک روز با من بکنی." صدای خنده ها یهو فرو میشینه. افراد لویی بهم دیگه نگاه میکنن و پچ پچ هایی از بینشون بلند میشن.
لویی ادامه میده." و اگر نتونستی دیگه جلوی روی من سبز نمیشی. من هم بدم نمیومد یه استفاده ای از کونت بکنم ولی شنیدن جوجه سیاه ها همیشه کونشون عنیه." و اینبار همه به غیر از افراد چارلز و افراد لویی, که نگران لویی بودن, از خنده منفجر میشن.
فقط کیلین بود که با افتخار توی چشم هاش به لویی نگاه میکرد. اون تنها کسی بود که میدونست امکان نداره چارلز بتونه لویی رو بزنه. لویی دست پرورده ی جانی بود و جدا از اون واقعا کارش خیلی خوب بود.
چارلز دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه و با داد سمت لویی حجوم میاره که البته لویی به سرعت جاخالی میده و به سمت مقابل چارلز میره. این دقیقا چیزی بود که باید میشد. چارلز انقدر عصبانی بود که تمرکزی روی حرکاتش نداشت و لویی به راحتی با تمرکز میتونست بزنتش.
" میکشمت تاملینسون." و دوباره مثل گاوی خشمگین به سمت لویی حجوم میبره که لویی باز هم جاخالی میده. اما اینبار چارلز به سرعت به سمت لویی برمیگرده. انقدر سرعتش زیاد بود که نمیتونه جاخالیه دوباره ی لویی رو پیشبینی کنه و روی میز میوفته و صدای بدی کل سالن رو در برمیگیره.
لویی روبروی چارلز توی دایره ی خیالیه مبارزه می ایسته و با نیشخندی که حتی یک ثانیه هم از روی لبش پاک نمیشد لباس گشادش رو از تنش درمیاره. با کنده شدن اون پارچه از روی پوستش بلاخره عضلاتی که طی این هفت سال ساخته بود نمایان میشن. همه، از جمله کیلین، با تعجب بهش چشم میدوزن. لویی تمام این هفت سال فقط جلوی جانی لباس هاش رو درمیاورد و بقیه ی زمان ها لباس گشاد میپوشید بنابراین عضلانی شدنش به چشم نمیومد.
لویی لباس رو روی زمین میندازه و قلنج یه سری از قسمت های بدن خوشتراشش رو میشکونه.
چارلز بلاخره روی پاهاش می ایسته و دوباره به سمت لویی حجوم میبره. لویی دست هاش رو باز میکنه و با نیشخند میگه" بیا بیا بیا..." صبر میکنه تا بدن چارلز دقیقا به بدن خودش بچسبه و بعد اونجاس که بدنش رو پایین میبره و مشت هاش رو بالا میاره و زیر فک چارلز میخوابونتشون. چشم های چارلز از درد بسته میشه و چون پاهاش به بدن لویی گیر میکنن نمیتونه تعادلش رو حفظ کنه و روی زمین میوفته.
صدای تشویق و دست زدن به گوش میرسه. لویی روی کمر چارلز میشینه. دست هاش رو با یک دستش جوری قفل میکنه که چارلز نتونه بازشون کنه. ساعد دست دیگرش رو فورا زیر گلوی مرد میزاره تا نتونه حرکت کنه. با فشار ساعدش و بالا تنه اش باعث میشه که بالا تنه ی چارلز از روی زمین بلند بشه. الان پایین تنه ی چارلز روی زمین بود و بالا تنه اش در حالی که دست هاش پشتش قفل بودن و راه تنفسیش تقریبا بند اومده بود به سمت عقب قوس برداشته بود.
یکی از افراد چارلز یک قدم به سمت رییسش برمیداره که صدای کیلین متوقفش میکنه" اگر میخوای رییست زنده بمونه به نفعته از جات تکون نخوری."
لویی برای چند ثانیه ی دیگه هم چارلز رو توی اون حالت نگه میداره و بعد با گفتن جمله ی" یه بار دیگه جلوم سبز بشی بلایی سرت میارم که آرزوی مرگ کنی." مرد رو رها میکنه. هیچ شوخی و حسی توی صداش شنیده نمیشد. حتی عصبانیت و خشم هم توی صداش به گوش نمیرسید.
YOU ARE READING
Mind (L.S)
Mystery / Thrillerخطرناکترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرناکتر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی میتونه تبدیل به یه قاتل بشه که بیمار باشه. چون نمیتونه واقعیت رو ببینه. چون فقط اون چیزی رو میبینه که خودش دوست داره. ولی خطرناکتر از ذهنی بی...