40

159 34 70
                                    

یک ماه از زمانی که لویی اون خواب عجیب و غریب رو دیده بود میگذشت. یک ماهی که مثل ماه‌های گذشته پر از استرس و اعصاب خردی بود. هم برای لویی و هم برای هری.

لویی و هری نتونستن به هیچ نتیجه‌ای درمورد اون خواب برسن. درمورد چی بود؟ چیو میخواست نشون بده؟ اصلا معنی‌ای داشت؟ هیچی نمیدونستن.

ولی یه حسی ته دل لویی بود که بینهایت میترسوندش. حس میکرد هری در خطر بود. حس میکرد قراره اتفاق بدی براش پیش بیاد. یه اتفاق مثل همون چیزی که خواب دیده بود.

خلاصه که این یک ماه هم مثل ما‌ه‌های گذشته بد بود. البته فقط یه قسمت خوب داشت و اون هم این بود که لیام حافظش رو پس‌ گرفته بود.

هرچند که با برگشتن خاطراتش دوباره همون حالت‌های قبل به سراغش اومده بود. حالش خیلی بد شده بود. درست مثل قبل. بخاطر دیلن.

بعضی وقت‌ها لویی آرزو میکرد ای کاش لیام هیچ وقت خاطراتش رو پس نمیگرفت. درسته که اونجوری دیگه نمیتونست با زین باشه. اما در عوض این وضعیت روحی دوباره به سراغش نمیومد. لویی اصلا طاقت نداشت لیامو اینجوری ببینه.

از طرفی دلش برای زین هم تنگ شده بود. بعد از مهمونی چند ماه پیش، که ماجرای هری پندلتون رو فهمید، فقط یک بار زین رو دیده بود و باهاش حرف زده بود. روزی که رفته بود لیام رو ببینه.

فقط همین.

با بقیه هم ارتباط زیادی نداشت. اِما و رایان رو که اصلا ندیده بود و فقط چند باری با اِما چت کرده بود. ویلیام رو بخاطر بازگردانی خاطراتش هفته‌ای یک بار میدید. ویلیام زیاد بهش سر میز و از حالش خبر میگرفت.

خلاصه که همشون خیلی از هم دور شده بودن و لویی اصلا از این وضعیت خوشش نمیومد. به هیچ وجه. کاملا میتونست جو بدی که بین همشون شکل گرفته بود رو حس کنه. دوست داشت دوباره مثل دوران دانشگاه بشن. با دیلن، توماس و هری. همشون در کنار هم.

نفس عمیقی میکشه و ماگ قهوه‌اش رو به لب‌هاش نزدیک میکنه. هیچ ایده‌ای نداشت چرا ساعت یازده و نیم شب داشت قهوه میخورد. خواب به چشم‌هاش نیمومد و حالا که داشت قهوه میخورد بدتر هم شده بود.

برای هیچ کدوم از کارهاش دلیل خاصی نداشت. ساعت ده و نیم رفته بود که بخوابه، چون صبحش بخاطر جلسه‌ای که داشت زودتر از حالت عادی بیدار شده بود و دیشبش هم بخاطر کارهای همون جلسه دیر خوابیده بود. اما با توجه به وضعیت ذهنی داغونش نتونسته بود بخوابه و بعد از نیم ساعت اومده بود بیرون تا کمی ذهنش رو آروم کنه. نفهمید زمان کی گذشت که حالا یازده و نیم بود و با قهوه‌ای توی دستش به اطراف خونش نگاه میکرد.

هری این روزها پروژه و امتحان‌های سنگینی داشت و نمیتونست خیلی با لویی وقت بگذرونه. شاید هفته‌ای سه چهار شب رو میتونستن با هم باشن.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now