28

189 46 74
                                    

نیم ساعتی میشد که هلنا و لیام توی اتاق تنها بودن. هلنا در تلاش بود با لیام صحبت کنه تا مطمئن شه بقیه‌ی افراد و اتفاقات زندگیش رو فراموش نکرده.

زین روی صندلی‌های جلوی اتاق نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود. چشم‌هاش بسته بود و سعی میکرد کمی آرامش به بدنش راه بده.

لویی تقریبا یک ساعت پیش برگشته بود خونه تا دوشی بگیره و سری به شرکتش بزنه. ویلیام هم توی اتاقش بود و به بیمارهاش میرسید.

فقط زین بود که تمام روز از کنار لیام تکون نخورده بود. یا توی اتاق بود یا پشت در اتاق مینشست. خودش هم نمیدونست چرا ولی دلش میخواست نزدیک لیام باشه. میترسید ازش دور بشه و دوباره بلایی سرش بیاد.

به منشی‌اش سپرده بود به بیمارهاش بگه مشکلی شخصی براش پیش اومده و به مدت یک هفته نمیتونه بهشون رسیدگی کنه. البته بیمارهایی که وضعیتشون خطرناک بود و لازم بود زود به زود چکاپ بشن بقیه‌ی دکترها بهشون رسیدگی میکردن.

هر بیماری که دکترها لازم بود اطلاعاتی رو درموردشون بدونن پیش زین میومدن و هرچی که باید برای مداواش میدونستن رو میپرسیدن.

به هیچ وجه حوصله‌ی سر و کله زدن با بیمارها رو نداشت. کلا علاقه‌ای برای بودن در کنار آدم‌ها نداشت. دلش میخواست فقط در کنار لیومش باشه.

" زین؟"

با شنیدن صدای هلنا با بی حوصلگی سرش رو بالا میاره و با چشم‌هایی که خسته‌تر از هر زمانی بودن به زن نگاه میکنه.

متوجه نشده بود هلنا کی از اتاق بیرون اومده بود. در حدی خسته و غرق افکارش بود که هیچ توجهی به اطرافش نداشت.

به آرومی دست‌هاش رو روی زانوهاش میزاره و بلند میشه. ضعف و خستگی تمام سلول‌های بدنش رو در بر گرفته بودن. کیکی که دیروز بعد از ظهر به مناسبت تولد یکی از پرستارها خورده بود آخرین خوراکی‌ای بود که تا همین الان خورده بود. معده‌اش صدا میداد و درد میکرد اما زین هیچ توجهی بهش نمیکرد. احساس میکرد اگر حتی یک لقمه چیزی بخوره به دقیقه نکشیده همه‌اش رو بالا میاره. یک ساعت پیش هم که توی دستشویی اتاقش بالا آورده بود و معده‌اش خالی‌‌تر از هر زمانی بود.

" چیشد؟"

قبل از اینکه هلنا بتونه جوابش رو بده صدای قدم‌هایی که از سمت چپ بهشون نزدیک میشه توجه هردوشون رو جلب میکنه.

ویلیام در حالی که سرش رو میخاروند به اون دوتا نزدیک میشد.

وقتی ویلیام روبروی زین و هلنا می‌ایسته سرش رو تکون میده و میپرسه" چه خبر؟"

هلنا نفس عمیقی میکشه و سرش رو پایین‌ میندازه. در همون حال با صدای آرومی میگه" یکی دیگه رو هم فراموش کرده."

Mind (L.S)Where stories live. Discover now