یک هفته است که لویی توی زندانه
_______________________________________تا به حال شده به نقطه ای برسین که دیگه هیچی براتون مهم نباشه؟ به معنای واقعی یک کلمه، هیچی. به کوچکترین چیزی اهمیت ندین. یه جورایی دیگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشین.
لویی الان در همچین موقعیتی قرار داشت. دیگه به چیزی اهمیت نمیداد. دیگه هیچ احساسی به زندگی کوفتیش نداشت. چرا باید احساس میداشت؟ احساسات چیزی جز درد برای پسر ما نیاورده بودن.
اون حبس ابد گرفته بود و قرار بود تا آخر عمرش توی زندان بپوسه. تمام دوستانش رو از خودش ناامید کرده بود. دست به قتل عمد زده بود. یک خانواده رو بیچاره کرده بود. البته که نه یک خانواده؛ اون حداقل سه تا خانواده رو نابود کرده بود. خانواده ی ریچارد، الا و هری. اون پایه ی هر سه خانواده رو خراب کرده بود.
لویی نامزد خودش رو به قتل رسونده بود. کسی که با تمام وجود عاشقش بود رو کشته بود فقط چون میخواست برای مدتی از پیشش بره. لویی هریشو کشته بود.
در واقع تنها احساسی که لویی در حال حاضر داشت عذاب وجدان بود. عذاب وجدانی که داشت خفه اش میکرد. دلش میخواست فقط یه اسلحه برداره و یه تیر توی مغزش خالی کنه. خودشو بکشه تا شاید این دردی که توی سینه اش بود از بین بره. شاید یکم بتونه رها باشه. ولی حتی نمیتونست اینکارو بکنه. احساس میکرد مرگ لطف زیادی به قاتلی مثل لوییه. اون باید تا آخر عمرش مجازات میشد.
" لویی؟"
صدای اِما برای بار پنجم توی سر لویی میچرخه و بلاخره راضی میشه نگاهش رو به دختری که روبروش بود بده.
قلب اِما با دیدن چشمهای لویی دوباره و دوباره مچاله میشه. چشم هایی که زمانی خوش رنگ ترین آبیها بودن، حالا خاکستری و بیحال شده بودن. چشم هایی که زمانی هزاران احساس زیبا رو منتقل میکردن الان پوچ و بی احساس بودن.
تقریبا ده دقیقه ای میشد که اِما به دیدن لویی اومده بود ولی همچنان جمله ی خاصی بینشون رد و بدل نشده بود.
اِما احساس میکرد توی همین یک هفتهای که لویی رو ندیده دوستش لاغرتر شده. توی لباس های گشاد زندان خیلی ریزتر از حالت عادی اش دیده میشد. زیر چشم هاش گود افتاده بود. موهاش بهم ریخته و نامرتب بودن. واقعا این همون لویی یک هفته پیش بود؟!
دختر سعی میکنه بحثی وسط بندازه تا کمی با لویی حرف بزنه. پس آب دهنش رو به سختی قورت میده و میگه" حالت چطوره لو؟"
لویی با همون نگاه سردش و لحن ده برابر سردتر میگه" مشخص نیست؟"
اِما بخاطر جواب لویی ناخداگاه سرش رو پایین میندازه. سختش بود با این لویی صحبت کنه. لویی هیچ وقت با اِما اینجوری حرف نمیزد. لویی تاملینسونی که دوست اِما بود با هیچ کی اینجوری حرف نمیزد.
YOU ARE READING
Mind (L.S)
Mystery / Thrillerخطرناکترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرناکتر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی میتونه تبدیل به یه قاتل بشه که بیمار باشه. چون نمیتونه واقعیت رو ببینه. چون فقط اون چیزی رو میبینه که خودش دوست داره. ولی خطرناکتر از ذهنی بی...