26

175 46 57
                                    

حرف های آخر پارتم رو بخونین مهمن
_______________________________________

درد رو توی هر نقطه از سرش احساس میکرد. انگار یه نفر سوزنی برداشته بود و پی در پی به سرش میکوبیدش. سوزن‌ فرو میرفت و دردش تا مغز استخون حس میشد.

بخاطر درد چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار میده و بعد از چند ثانیه به آرومی‌ بازشون میکنه.

مکانی که درش قرار داشت تاریک بود و نوری روشن نبود پس مشکلی با اذیت شدن چشم‌هاش با نور نداشت.

نگاهش رو دور جایی که بنظر میرسید یه اتاقه میچرخونه و در نهایت جسمی رو کنار تختی که رویش خوابیده بود میبینه.

گردنش رو کامل میچرخونه و متوجه لویی میشه. روی صندلی دست به سینه نشسته بود و سرش رو روی پشتی صندلی گذاشته بود. بنظر میرسید خواب باشه.

دست‌هاش رو کنار بدنش تکیه گاه میکنه و از حالت درازکش درمیاد. به تاج تخت تکیه میده و نگاه دقیق‌تری به دور و اطراف اتاق میندازه.

مثل اینکه اونجا یکی از اتاق‌های بیمارستان بود. ذهنش هنوز خواب بود و نمیتونست به خاطر بیاره که چه اتفاقاتی رخ داده بود.

" زین؟" با شنیدن صدای لویی سرش رو میچرخونه و بهش نگاه میکنه. لویی سرش رو بلند کرده بود و منتظر و تاحدودی نگران به زین نگاه میکرد.

لویی کمی صاف‌تر میشینه و میپرسه" حالت چطوره؟"

و زین کماکان خیره به لویی بود. خیره بود چون اصلا حواسش پیش لویی نبود. حواسش پیش صحنه‌هایی بود که میدید. صحنه‌هایی که به سرعت از جلوی چشم‌هاش رد میشدن و بهش میفهموندن دلیل اینجا بودنش چیه.

کاملا ناگهانی با صدای نه چندان بلند میگه" لیام..." مکث میکنه. نگاهش رنگ ترس میگیره و ادامه میده" لیام کجاست؟ از اتاق اومده بیرون؟ حالش چطوره؟"

لویی دست‌هاش رو توی هوا به نشونه‌ی آروم بودن تکون میده. زین ساکت میشه و منتظر به لویی خیره میشه.

" آروم باش زین. هنوز خبری ازش نشده."

چشم‌های زین گرد میشن و به نفس نفس میوفته. تند تند دست‌هاش رو توی هوا تکون میده و میگه" نکنه..نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟ نکنه حالش بد باشه؟ من باید..." یکی از پاهاش رو از تخت پایین میزاره تا بلند شه.

لویی هم تکیه‌اش رو از پشتی صندلی میگیره و به سمت زین خم میشه. دستش رو روی پاش میزاره و میگه" زین زین. آروم باش. من دکتر نیستم ولی مطمئنم همچین عمل‌هایی که طرف با ماشین تصادف میکنه طولانی میشن. لازمه که از سلامت کاملش مطمئن بشن و این زمان میبره."

زین برای چند ثانیه بی هیچ حرفی به لویی نگاه میکنه و بعد دستش رو روی صورتش میزاره. چشم‌هاش رو میماله و ناله کنان میگه" حق با توعه. من اصلا حواس جمعی ندارم."

Mind (L.S)Where stories live. Discover now