59

102 25 5
                                    

فلش بک
 
با صدای زنگ در اولین نفریه که با سرعت از جاش بلند میشه و به معنای واقعی به سمت در پرواز میکنه. پدرش چشم هاش رو توی حدقه میچرخونه و جما به سرعت به سمت در میره. آنه هم با کمی مکث پشت سر دخترش راه میوفته.
 
با باز شدن در قامت لویی پشت در نمایان میشه و چشم های هری از خوشحالی برق میزنن. لویی میچرخه سمتش و لبخند خوشگلی به دوست پسرش میزنه." های بیبی."
 
هری لبخندش شدیدتر میشه و چال هاش توی دید قرار میگیره. قبل از اینکه فرصت کنه خودشو توی بغل دوست پسرش بندازه جما از پشت سر هری رو هل میده و خودش توی بغل لویی میپره." لوییی..." و خب لویی هم با آغوش باز از دختر پذیرایی میکنه.
 
" سلام جما." چشم هاش رو باز میکنه و هری رو میبینه که اخم بانمکش روی صورتش خود نمایی میکرد. لویی لبخندش بزرگ تر میشه و جما رو بیشتر بین بازوهاش فشار میده.
 
همیشه وضعیتشون همین بود. لویی و جما برای اذیت کردن هری همیشه موقع دیدارهاشون اول همو بغل میکردن و بعد میرفتن سراغ هری. جوری که پسر حرص میخورد برای جفتشون سرگرم کننده بود و بعدش حسابی باهم میخندیدن.
 
البته ناگفته نمونه که ابراز علاقه های لویی و جما بهمدیگه فقط بخاطر تحریک کردن هری نبود و اون دوتا واقعا همو دوست داشتن. از روز اول جما تنها کسی بود که توی خانوادشون واقعا خوب با لویی برخورد کرده بود. خیلی هم توی رابطه ی لویی و هری به اون دوتا پسر کمک کرده بود که امکان نداره لویی و هری اینو فراموش کنن.
 
هری چشم هاش رو توی حدقه میچرخونه و بازوی لاغر جما رو میگیره و خواهرشو عقب میکشه." خیله خب بسته دیگه."
 
جما از آغوش لویی بیرون میاد و هردوشون به هری میخندن. هری جلو میره و وقتی از کنار جما رد میشه زیر لب میگه" مزاحم."
 
جما هم کم نمیاره و متقابلا میگه" حسود."
 
هری توجهی به حرف خواهر بزرگ ترش نمیکنه و بلاخره خودشو توی آغوش لویی میندازه. لویی محکم بدن خوش فرم هری رو بین بازوهاش میگیره و طبق عادت همیشگیش صورتش رو توی موهای خوش بوش فرو میکنه.
 
متاسفانه آغوششون خیلی دووم نمیاره چون سرفه ی ساختگی جما اون دو رو از دنیای پریانشون بیرون میکشه. جما با چشک هاش به مادرش که پشت سرش منتظر ایستاده بود اشاره میکنه. نباید خیلی زیاده روی میکردن وگرنه بعدا مجبور بودن کلی زخم زبون ازش بشنون.

درسته که مادر هری مدتی میشد که با رابطه ی لویی با پسرش کنار اومده ولی هنوز هم چندان راضی نبود و ته دلش احساس بین پسرهارو یه احساس گذرای دوران جوونی میدونست.
 
و پدرش که..خب پدر هری هنوز باهاش کنار نیومده بود و بنظر میرسید قرار هم نیست کنار بیاد. از بعد از اینکه هری لویی رو به خانوادش معرفی کرده بود پدرش خیلی بیشتر از قبل هری رو اذیت میکرد. غیر مستقیم یا در بعضی از موارد مستقیما درمورد بدی های زندگی همجنس گراها براش میگفت. از باورها و اعتقاداتی میگفت که مال سال ها پیش بودن و الان دیگه هیچ آدم عاقلی بهشون باور نداشت. هری هم نمیتونست کاری کنه و فقط باید باهاش کنار میومد.
 
خیلی تلاش کرده بود نظر پدرش رو عوض کنه ولی موفق نشده بود. تازه از شانس خوبش دزموند با تمام وجود پسرش رو دوست داشت و مثل خیلی از پدرها بعد از کام اوت کردن بچه، هری رو از خونه بیرون نکرد. شاید یه ذره رفتارش باهاش سرد شده بود ولی باز هم باعث نشده بود روی علاقه ی هری نسبت بهش تاثیر زیادی بزاره.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now