54

114 31 117
                                    

" با اختیاراتی که به من داده شده، من لویی ویلیام تاملینسون، قاتل ریچارد هاوارد مدن رو به حبس ابد محکوم‌ میکنم. ختم جلسه." و صدای کوبش چکش.

صدای کوبش چکش مثل پتک توی سر لویی کوبیده شد. همه جا ساکت شد. لویی دیگه چیزی جز صدای نفس های خودش رو نمیشنید. نمیتونست نگاه منگش رو از چکشی که به میز کوبیده شد و سرنوشتش رو رقم زد برداره. چکشی که وسط زندگی لویی کوبیده شد و تمام ساختمونی که لویی طی این سال ها ساخته بود رو خراب کرد.

لویی کاملا آمادگی این لحظه رو داشت. یا حداقل فکر میکرد آمادگیش رو داره. ولی دقیقا برعکس؛ لویی اصلا برای همچین زمانی آماده نبود. به هیچ وجه آماده نبود تا با این حقیقت، که باید باقی عمرش رو توی زندان بگذرونه مواجه بشه. الان این رو میفهمید. الان میفهمید نمیخواد بره زندان. نمیخواد باقی عمرش رو توی زندان بگذرونه. ولی متاسفانه کار از کار گذشته بود. مغز لویی از لحظه ای که تمام حقایق رو درمورد هری فهمید خاموش شده بود و دیگه قرار نبود روشن بشه. ذهن خاموشش نتونست هنگام ورود به اداره‌ی پلیس جلوش رو بگیره. نتونست موقع پر کردن ورقه‌ی اعتراف جلوش رو بگیره‌. و حالا دیگه خیلی دیر شده بود.

لویی هنوز هم‌ فکر میکرد باید بخاطر کارهاش مجازات بشه. هنوز هم لایقش بود. ولی ترسی که الان مثل بختک روی تنش خیمه زده بود باعث میشد از کارش پشیمون بشه. به هیچ وجه فکر نمیکرد حبس ابد انقدر ترسناک باشه، تا زمانی که از زبون قاضی شنیدش.

و حالا فقط میخواست از در بره بیرون و فرار کنه تا به اون زندان لعنتی فرستاده نشه.

درسته که لویی نمیشنید ولی بزارین من بهتون بگم که با کوبیده شدن چکش و اعلام حکم لویی صدای جیغ جوانا اولین صدایی بود که شنیده شد.

لویی که مثل جن زده ها به روبرو خیره بود، جوانا که جیغ میزد و اشک میریخت؛ زین چی؟ زین نمیتونست چیزی رو که شنیده بود باور کنه. حبس ابد؟ حبس ابد یعنی چی؟ لویی حبس ابد گرفته بود؟ برادرش قرار بود تا ابد توی زندان بپوسه؟

زین نمیتونست معنی حکم قاضی رو درک کنه. نمیتونست بفهمه اینجا چخبر بود. در حدی شوکه بود که نمیتونست بفهمه جریان از چه قراره. مثل نوزاد کوچکی که به پدر و مادرش خیره میشه و هیچی از حرکات و حرف‌هاشون نمیفهمه به جایگاه قاضی خیره بود.

لویی نمیتونست تا ابد بره زندان، میتونست؟ چطور همچین چیزی حتی ممکن بود؟ چطور به اینجا رسیدن؟

تقریبا سی ثانیه بعد از اعلام حکم و بلند شدن و خروج قاضی دادگاه شلوغ میشه. از هر طرف صدایی میومد. مردم بلند شده بودن تا به خونه هاشون برگردن. جولیا دست هاش رو روی دهنش گذاشته بود و با صدای خش دارش گریه میکرد. حتی خودش هم نمیدونست چرا داره گریه میکنه. مگه این همون چیزی نبود که میخواست؟ تاملینسون قاتل شوهرش بود و باید مجازات میشد ولی جولیا باز هم نمیفهمید این بغضی که داشت خفه اش میکرد برای چی دست از سرش برنمیداشت.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now