با صدای تقهای که به در میخوره سرش رو از روی کتاب زیر دستش بلند میکنه و میگه" بفرمایید."
با باز شدن در اول روپوش سفید زین و بعد چهرهاش رو میبینه که مثله همیشه به لبخند جذابی مزین شده بود.
با دیدن زین فوری لبخند میزنه و از روی صندلیاش بلند میشه.
بعد از ورود زین قامت لویی نمایان میشه. با دیدن هلنا لبخندی تحویلش میده و بعد از بستن در به سمتش میاد.
هلنا از پشت میز کنار میاد و به سمت پسرها قدم برمیداره.
" سلام پسرا." دستش رو دراز میکنه و با زین و لویی محترمانه دست میده." حالتون چطوره؟"
زین سرش رو به نشونهی خوب بودن حالش تکون میده و لویی میگه" عالی. شما حالتون چطوره؟"
هلنا با تشکر سرش رو تکون میده و میگه" من هم خوبم. ممنون که پرسیدی." دستش رو به سمت مبلهای چرمی که روبروی میزش قرار داشت میگیره و میگه" چرا وایسادید؟ بشینید."
پسرها چند قدم عقبتر میرن و روی چرمهای خنک میشینن.
هلنا هم پشتش رو به میز تکیه میده و دستهاش رو تکیهگاه بدن باریکش قرار میده.
" خب با من کاری داشتین یا این فقط یه دید و بازدید مختصره؟"
لویی تک خندهای میزنه و سرش رو به نشونهی نه تکون میده." راستش من چندتا سوال داشتم که گفتم شاید شما بتونین بهشون جواب بدین."
هلنا شونههاش رو بالا میندازه و میگه" اگر در تخصص من باشه خوشحال میشم جوابشون رو بهت بگم."
" آره در تخصص شما هست. خب راستش..."
زین با بلند شدنش حرف لویی رو قطع میکنه و توجه پسر رو از هلنا میگیره و به سمت خودش میکشه.
" ببخشید ولی شاید بهتر باشه من برگردم سر کارم. بهرحال وقتی کسی با روانشناس صحبت میکنه لازمه که تنها باشن."
لویی با گیجی دستش رو بالا میگیره و نگاهش رو بین هلنا و زین میچرخونه." چیز خاصی که نمیخوایم بگیم. فقط میخوام چندتا سوال ساده رو، که خودت هم میدونی، ازش بپرسم همین."
زین پشت گردنش رو میخارونه و چند ثانیه سکوت میکنه. لازم بود تنهاشون بزاره وگرنه نمیتونست جواب سوالی که تمام ذهنش رو درگیر کرده بود پیدا کنه.
پس منطقیترین بهونه رو به زبون میاره." من کار دارم. این ساعت یه مریض دارم که باید بهش رسیدگی کنم. به لیام هم قول دادم امشب سریعتر برم خونه پس لازمه کارهام رو ردیف کنم."
لویی شونهای بالا میندازه و میگه" باشه مشکلی نیست. فقط میخواستم بدونی احتیاجی نیست که این سوالات خصوصی بمونه و قراره جریانشون رو بهت بگم."
YOU ARE READING
Mind (L.S)
Mystery / Thrillerخطرناکترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرناکتر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی میتونه تبدیل به یه قاتل بشه که بیمار باشه. چون نمیتونه واقعیت رو ببینه. چون فقط اون چیزی رو میبینه که خودش دوست داره. ولی خطرناکتر از ذهنی بی...