سه هفته از تصادف لیام گذشته بود. یک هفته بعد از اینکه عملش تموم شد مرخص شد و حالا با زین توی خونهی همیشگیشون زندگی میکردن. هرچند که کلمهی همیشگی دیگه خیلی مناسب اون خونه نبود.
زین مجبور شده بود تمام وسایل و لوازمی از خونه که نشون میدادن اون دوتا قبلا باهم تو رابطه بودن رو جمع کنه. از عکسها گرفته تا حتی لباسهای لیام. مجبور شده بود لباسهای لیام رو به یک اتاق دیگه منتقل کنه و این یعنی زین و لیام دیگه نمیتونستن باهم تو یه اتاق بخوابن.
تمام این سه هفته، بغض مهمون همیشگی زین شده بود. هر شب موقع خواب یکی از تیشرتهای لیام رو، که توی خونه زیاد میپوشید و بوی بدنش رو حفظ کرده بود، روی بالشت لیام میزاشت و صورتش رو توی تیشرت فرو میکرد تا بتونه بوی دوست پسرش رو موقع خواب داشته باشه.
درست مثل نه ماه پیش که عادت داشت موقع خواب سرش رو روی سینهی لیام بزاره. درست قبل از اینکه اون سانحه اتفاق بیوفته زین و لیام عادت داشتن با یه ارتباط بین بدنهاشون به خواب برن. اصلا مهم نبود اون ارتباط چقدر کوچیک باشه. از خوابیدن در آغوش هم گرفته تا برخورد کم بین بازوهاشون. اما از بعد از اون سانحه تمام این عادتهای شیرینشون کم کم از بین رفتن. و هیچ کدومشون هم نفهمیدن چیشد که یهو تمام اون عادتها از سرشون افتاد.
خلاصه که زین اصلا وضعیت خوبی نداشت. شیفتهاش رو توی بیمارستان کمتر کرده بود. کمتر بیمار قبول میکرد. تمرکزش از بین رفته بود و خلاصه که زندگیش دیگه مثل قبل نبود.
تو این مدت یک دادگاه هم تشکیل شد که زین و لیام باهم دیگه رفتن. روز بعد از تصادف شخصی که با لیام تصادف کرده بود خودش اومد ادارهی پلیس و اعتراف کرد. وقتی شمارهی پلاک فرد رو با شماره پلاکی که هری برداشته بود مقایسه کردن مطمئن شدن این همون شخصیه که زده به لیام. دادگاه فقط یک روز طول کشید و اون شخص هم جریمه شد. خداروشکر دادگاه خیلی براشون دردسر درست نکرد.
لویی در این مدت زیاد زین و لیام رو میدید. خیلی حواسش به زین بود چون میدونست حالش تا چه اندازه بده و همچنین زین برای مراقبت از لیام به کمی کمک نیاز داشت پس لویی هم برای کمک حاضر بود. البته صبحها که زین میرفت بیمارستان اِما میومد پیش لیام تا مراقبش باشه. چون به جز اِما بفیه همه کار داشتن.
خلاصه که این سه هفته اصلا جالب پیش نرفته بود. حالا هم لویی مثل همیشه پشت یکی از میزهای کافهی بیچوود نشسته بود و منتظر هری بود.
امروز ترجیح داده بود توی کافه بشینه و به قسمت فضای باز نره. بهرحال هوای داخل کافه خنکتر بود.
انگشتهاش دور لیوان قهوهاش حلقه شده بودن و نگاهش هم به روبرو بود. هنوز در حال مزه مزه کردن جرعهی قبلیای بود که نوشیده بود. خوشش نمیومد نوشیدنیاش رو سریع با چند جرعه تموم کنه. دوست داشت هر جرعه رو کامل مزه کنه.
YOU ARE READING
Mind (L.S)
Mystery / Thrillerخطرناکترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرناکتر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی میتونه تبدیل به یه قاتل بشه که بیمار باشه. چون نمیتونه واقعیت رو ببینه. چون فقط اون چیزی رو میبینه که خودش دوست داره. ولی خطرناکتر از ذهنی بی...