د. ا. د. لویی
" نمیخوام آروم بگیرم. تا نگی آروم نمیگیرم. منظور زین از اینکه دلت برای هری تنگ شده چی بود؟ هری که اینجا..."
" منظورش این هری نبود."
همین جمله کافی بود تا تمام ساختمون روی سرم خراب بشه. تمام آوار روی بدنم بریزه و توانایی نفس کشیدن رو ازم بگیره.
چشمهام به گردترین شکل ممکن شده بودن. مسیر نگاهم سمت ویلیام بود ولی تنها چیزی که نمیدیدم ویل بود. دیدم تار شده بود و چیزی جز سفیدی نمیدیدم. دستگاه تنفسیام از کار افتاده بود و نمیتونستم درست نفس بکشم.
احساس میکردم تمام حواسم از کار افتادن چون خونه به قدری ساکت بود که میتونستم صدای قلبم رو که با قدرت به سینهام میکوبید رو بشنوم.
به سختی دهنم رو باز میکنم ولی نمیتونم کلمات درست رو پیدا کنم و کنار هم بچینم. فقط چند بار دهنم رو باز و بسته میکنم.
ویلیام دستهاش رو روی صورتش گذاشته بود بنابراین نمیتونستم احساسات رو از توی چشمهاش بخونم. البته شک ندارم اگر میتونستم ببینمش باز هم نمیتونستم چیزی از چشمهاش بخونم.
بلاخره نگاهش رو به من میده و بعد از شاید سی ثانیه مکث میگه" بیا بشین لویی. بشین تا برات توضیح بدم."
اما من همچنان با بهت بهش خیره بودم و حتی یک سانت هم از جام تکون نخوردم. ماهیچههای بدنم از کار افتاده بودن. ذهنم بهشون دستور نمیداد حرکت کنن.
ثانیهای بعد دستهایی رو حس میکنم که بازوهام رو میگیرن و یک قدم عقب میکشنم. بدنم در حدی سست بود که بدون هیچ اعتراضی با اون فرد همراه میشم و یک قدم عقب میرم.
صدای هری گوشم رو پر میکنه." بشین لویی..." متوجه منظورش نشدم تا اینکه حس کردم داره بدنم رو به سمت پایین هل میده.
سعی نکردم خودم رو از حصار بازوهاش بیرون بکشم، فقط مثل یه خمیر همراه باهاش به سمت زمین سقوط کردم.
نمیتونستم هری رو ببینم چون نگاهم همچنان روی ویلیام بود. بعد از اینکه بدنم با زمین سفت برخورد میکنه فشار دستهایِ سرد هری روی بازوهام کمتر میشه. نمیدونم شاید هم دستهاش سرد نبودن و این بدن من بود که یخ کرده بود.
ویلیام هم درست روبروی من روی زمین میشینه. میخواستم دهنم رو باز کنم و ازش بخوام هرچه سریعتر حرف بزنه و تمام این سوالهای مزخرف رو از روی ذهن من پاک کنه. میخواستم فریاد بزنم کمکم کنه و از این سردرگمی نجاتم بده ولی بدنم یاریام نمیکرد. کنترل بدن خودم رو نداشتم.
به جای صدای خودم، صدای هری از پشت سر به گوش میرسه که میگه" حرف بزن ویل."
ویلیام انگشتهاش رو بهم میپیچونه و مِن مِن کنان میگه" نمی..نمیدونم از کجا شروع کن..."
VOCÊ ESTÁ LENDO
Mind (L.S)
Mistério / Suspenseخطرناکترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرناکتر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی میتونه تبدیل به یه قاتل بشه که بیمار باشه. چون نمیتونه واقعیت رو ببینه. چون فقط اون چیزی رو میبینه که خودش دوست داره. ولی خطرناکتر از ذهنی بی...