"اریک؟ اریک؟" وقتی برای بار دوم اسمش توسط پدرش صدا زده میشه نگاهشو از کتابش میگیره و به پدرش میده.
" چرا جواب نمیدی پسر چند بار صدات زدم."
در حدی غرق کتاب بینظیرش شده بود که اصلا متوجه نبود.
" ببخشید بابا اصلا حواسم نبود. چیزی میخواستین بگین؟"پدرش به زن تقریبا چهل سالهای که روی مبل نشسته بود اشاره میکنه و میگه" مامان سوالی ازت پرسید."
اریک نگاهشو از پدرش میگیره و به مامانش میده. " بله مامان لاکسی؟"
زن موهای قهوهای فرفری داشت که تا روی شونههاش میرسیدن. چشمای سبز خوش رنگ و هیکل متناسبی داشت. در کل زن زیبایی بود.
لاکسی قبل از اینکه جواب اریک رو بده نگاهشو به شوهرش میده و میگه" ممنونم مارک. دیگه داشتم نگران قدرت شنواییش میشدم." مارک یکم میخنده و اریک چشماشو توی حدقه میچرخونه.
لاکسی نگاهشو به اریک میده و میپرسه" چی میخونی پسرم؟"
اریک اول نگاهی به کتاب دستش و بعد نگاهی به مامانش میندازه و همینطور که از جاش بلند میشه و سمت زن میره میگه" کتابی که شما چند سال پیش بهم معرفی کرده بودین. ذهن.(Mind)"
کتابو جلوی زن میگیره.
لاکسی خیلی آروم نگاهشو از اریک میگیره و به کتاب توی دستش میده. با دیدن کتابی که براش خیلی معنی داشت لبخندی میزنه و همینطور که کتابو از دست پسرش میگیره موهای فرفریشو پشت گوشش میده.
" واقعا کتاب خوبیه. بعد از این همه سال هنوزم یکی از بهترین کتاباس."
اریک واقعا از مامانش ممنون بود که این کتابو بهش معرفی کرده بود. پسر آلان هفده سال سن داشت و از سن ده سالگی کتاب خوندنو شروع کرده بود اما تو تمام این هفت سال کتابی به خوبیه مایند نخونده بود.
فکرشو با صدای بلند بیان میکنه" واقعا ازت ممنونم که این کتابو بهم معرفی کردی مامان. واقعا دوسش دارم."
لاکسی سرشو بالا میاره و به پسر عزیزش، که بینهایت شبیه شوهرش بود، لبخند میزنه. دستشو روی گونش میزاره و نوازشش میکنه.
اریک دستشو روی دست زن میزاره و متقابلا بهش لبخند میزنه.
لاکسی دوباره نگاهشو به کتاب میده و میگه" وقتی این کتابو مینوشت من فقط یک سال سن داشتم و هیچی از اون زمان یادم نمیاد."
" تو هیچ وقت ندیدیش، مگه نه؟ کسی که داستان برای اونه؟"
لاکسی با همون لبخند سرشو به چپ و راست تکون میده و میگه" نه هیچ وقت ندیدمش."
اریک سرشو روی شونه خم میکنه و میپرسه" بنظرت حرفاش درمورد اون راست بود؟"
لاکسی لبشو گاز میگیره و چند ثانیه به کتاب خیره میشه. پس از لحظاتی بدون اینکه سرشو از روی کتاب بلند کنه میگه" من نمیتونم درمورد این موضوع نظر بدم چون من جای پدربزرگت نبودم. ولی من احساس نزدیکی با اون داشتم. با همونی که پدربزگت کتابو براش نوشت. هروقت از دست پدربزرگ عصبانی بودم با اون حرف میزدم، حتی با وجود اینکه مطمئن نبودم اون بشنوه."
با یادآوریه خاطرات خوب گذشته اشک توی چشماش حلقه میزنه. لبخندش کمی شکل غم انگیز به خودش میگیره. خیلی سعی میکنه جلوی اشکای مزاحمشو بگیره ولی موفق نمیشه و بلاخره اونا راه خودشونو روی گونههای زن پیدا میکنن.
اریک وقتی قطرات اشک مادرش رو میبینه دستشو جلو میبره و روی گونهش میکشه.
لاکسی نگاهشو به اریک میده و بهش لبخند میزنه. دست پسرشو توی دستش میگیره و به لباش نزدیک میکنه. بوسهی نرمی روی دستش میزاره.
" بنظرت چیزایی که توی کتاب نوشته همشون بر اساس واقعیتن؟ یعنی ممکنه بعضی چیزارو از خودش درآورده باشه یا بعضی چیزارو اصلا نگفته باشه؟"
" هیچ ایده ای ندارم اریک. ممکنه تمامش واقعی باشن، و یا هیچ کدومشون . حتی ممکنه تعداد کمی از اتفاقات حقیقت داشته باشن." دستشو بالا میاره و روی موهاش میکشه و ادامه میده" اون خیلی درمورد جزئیات رابطشون بهم نمیگفت و خب منم خیلی بهش اجبار نمیکردم. پس نمیتونم مطمئن بهت جواب بدم."
سرشو بالا میاره و با نگاه کردن به دیوار روبروش حرف آخرشو میزنه" ولی شکی ندارم که عشق اونا واقعیترین حقیقت داستان بود."
******************
خب اینم از مقدمه
داستان از پارت بعدی شروع میشه و همین امشب میزارمش.بوسسس به همتون💙💙💙
YOU ARE READING
Mind (L.S)
Mystery / Thrillerخطرناکترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرناکتر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی میتونه تبدیل به یه قاتل بشه که بیمار باشه. چون نمیتونه واقعیت رو ببینه. چون فقط اون چیزی رو میبینه که خودش دوست داره. ولی خطرناکتر از ذهنی بی...