چهار ماه و نیم بعد
_______________________________________
کلیدهاش رو توی قفل در میچرخونه و با باز شدن در وارد خونه میشه. کلیدها رو روی میز میزاره و خودشو روی مبل میندازه. چشم هاش رو میبنده و ساعدش رو روشون قرار میده. جدا سروکله زدن با لویی سخت بود. فقط شیش ماه از حبسش گذشته بود و زین واقعا نمیدونست این پسر قراره چجوری تا ابد اونجا دووم بیاره. تنها امیدش این بود که مونیکا بتونه یه جوری حکم لویی رو کمتر کنه.
صدای لیام از توی اتاقشون شنیده میشه." زین؟ تویی؟"
زین بی حواس فقط سرش رو تکون میده. انقدر ذهنش درگیر بود که نمیفهمید لیام نمیتونه از توی اتاق ببینتش. لیام که جوابی نمیشنوه از پله ها پایین میاد و زین رو روی مبل میبینه. چشم هاش رو میچرخونه و ترجیح میده هیچی نگه.
وضعیت زین خیلی بد بود، خصوصا از زمانی که از بیمارستان اومد بیرون. درست سه ماه پیش زین تصمیم گرفت از بیمارستان بیاد بیرون چون دیگه نمیتونست به درستی کار کنه.
لیام لب هاش رو گاز میگیره و زیر چشمی به زین نگاه میکنه. امیدوار بود کاری که میخواست بکنه ارزشش رو داشته باشه و واقعا جواب بده. اگر جواب نمیداد دیگه هیچ راه دیگه ای براشون باقی نمیموند جز اینکه با همین وضعیتی که دارن در کنار هم زندگی کنن. یا برای همیشه از زندگی هم برن بیرون. این رابطه بیشتر از اینکه کمکشون کنه همه چی رو سخت تر میکرد.
لیام نمیخواست زینو ترک کنه. حتی با وجود وضعیت فاکدآپی که داشتن لیام همچنان به زین در کنار خودش نیاز داشت. آیا زین هم همینجوری بود؟
نفس عمیقی میکشه و سرش رو بالا میگیره. چند ثانیه به زین نگاه میکنه و بعد میگه" زین بیا." الان وقتش بود انجامش بده.
زین بدون اینکه دستش رو از روی چشم هاش برداره با صدای ضعیفی میگه" چیه؟"
لیام دوباره میگه" بیا بریم تو اتاق. کارت دارم."
ولی زین باز هم تغیری توی وضعیتش ایجاد نمیکنه." حال ندارم لیام."
لیام چشم هاش رو توی حدقه میچرخونه و اینبار با صدای بلندتر و تاکید بیشتر میگه" زین پاشو بیا تو اتاق. باید حرف بزنیم." اینو میگه و بدون توجه به زین به سمت اتاق میره.
زین چشم هاش رو میچرخونه و با بی میلی از روی مبل بلند میشه. دستش رو روی صورتش میکشه و با قدم های آروم و کوتاه به سمت طبقه ی بالا میره.
با سر پایین افتاده وارد اتاق میشه." چی شد..." با بالا اومدن سرش جمله اش قطع میشه. چشم هاش گرد میشن و به چمدون های اطراف اتاق و بعد به لیام که پشت بهش ایستاده بود نگاه میکنه.
در یک لحظه بدترین فرضیه های ممکن به ذهنش خطور میکنن. لیام میخواد ترکش کنه؟ لیام ازش خسته شده و دیگه نمیتونه این رابطه ی داغون رو ادامه بده؟ کس دیگه ای رو دوست داره؟ پارتنر بهتری پیدا کرده؟ دیگه زینو دوست نداره؟
تمام این فرضیه ها فقط در چند ثانیه به ذهن زین هجوم آوردن و ترس غیرقابل وصفی رو به جونش انداختن.
نگاهش رو روی لیام متمرکز میکنه و با همون چشم های گرد شده و صدایی که به شدت میلرزید میگه" لی..لیام اینجا چخ..چخبره؟! چکار میکنی؟!"
لیام جرعت نمیکرد سمت زین برگرده. فکر نمیکرد اینکار انقدر سخت باشه. فکر میکرد راحت به زین میگه و تنها قسمت سخت کنار اومدنشونه؛ ولی نه. مرحله ی اول بیان کردن بود. چجوی باید به زین میگفت که به مدتی جدایی نیاز داره؟ در واقع هردوشون نیاز دارن.
نفس زین به معنای واقعی یک کلمه رفته بود. نمیدونست باید چی بگه. اصلا نمیفهمید اینجا چخبره. یک قدم به لیام نزدیک میشه و با صدای لرزونش میگه" لی..لیام..چکار داری میکنی؟!"
لیام سرش رو پایین میندازه. لعنتی هنوز هیچی نشده بود اشک های لعنتی توی چشم هاش بودن. ولی نه، اون باید قوی میموند. برای زین. برای خودش. برای رابطشون. برای آینده ای که قرار بود باهم بسازن. قرار بود رویاهایی که همیشه داشتن رو عملی کنن و این اولین قدم برای نزدیک شدن به تمام اون رویاها بود. اگر الان انجامش نمیدادن فقط یک عمر پشیمونی براشون داشت. پشیمونی از اینکه میتونستن رابطشون رو نجات بدن ولی اینکارو نکردن. لیام اجازه نمیداد این اتفاق بیوفته.
با این افکار نفس عمیقی میکشه و سرش رو برای خودش تکون میده. برمیگرده سمت زین و برای لحظاتی توی چشم هاش خیره میشه. چشم هایی که زمانی روشن ترین نور زندگیش بودن. چشم هایی که در اولین دیدارشون لیام رو مست خودشون کردن. همون چشم های عسلی ای که لیام عادت داشت هر شب قبل از خواب و هر روز صبح بعد از بیدار شدن ببوستشون. دنیا با عسلی های مورد علاقه ی لیام چکار کرده بود که الان انقدر خاکستری، کم نور، خسته و درمونده بودن؟ آیا لیام میتونست کاری کنه خورشید زندگیش دوباره بتپه؟
باید میتونست. اون باید دوباره خورشید های زین رو به تابیدن وا میداشت.
شروع میکنه." گوش کن زین." تمام تلاشش رو میکرد تا صداش نلرزه. اون باید قوی میموند." از زمانی که هری مرد و اون شیش ماهی که لویی توی کما بود رابطه ی من و تو خیلی بهم ریخت. اصولا باید بگم خراب شد. هرچی بیشتر میگذشت بیشتر از هم فاصله میگرفتیم و الان ما خیلی از هم دور شدیم زین. ما از هم فاصله گرفتیم."
زین سرش رو به دو طرف تکون میده. چشم هاش داشتن خیس میشدن چون این لحن صدای لیام رو میشناخت. قرار نبود از بقیه ی این مکالمه لذت ببره." نه نه لیام این درست نیست. ما هنوز هم مثل قبلیم. ما..ما فقط..." دنبال کلمات مناسب بود تا بتونه رابطه ی حال حاضرشون رو توصیف کنه ولی نمیتونست. تنها یک کلمه وجود داشت. غریبه.
زین و لیام الان اصولا باهم غریبه بود. اونا به زور باهم مکالمه داشتن. اکثر اوقات جدا از هم بیرون میرفتن، جدا از هم غذا میخوردن و جدا از هم به تخت خواب میرفتن. حتی آخریم باری که باهم سکس داشتن رو به هم یاد نمیاوردن. آخرین آغوش قبل از خوابشون رو به یاد نمیاوردن. شاید اینا چیزای کوچیکی باشه ولی همین نکات کوچیک بود که یه رابطه رو شکل میداد. قبلا زین و لیام به زور تنهایی به خواب میرفتن. شده بود لیام تا ساعت سه شب بیدار میموند تا زین از سرکار برگرده و تا باهم به تخت خواب برن. ولی الان همه چی عوض شده بود.
زین وقتی هیچ کلمه ای پیدا نمیکنه سرش رو با کلافگی تکون میده." فاک..ما ازهم فاصله نگرفتیم لیام."
لیام سرش رو پایین میندازه. در دلش حس خوبی گرفته بود. چون میدونست زین فقط داره یه بهونه ای درست میکنه تا بگه رابطشون خوبه تا لیام کاری که میخواد رو انجام نده. این نشون میداد زین هم هنوز میخواست با لیام بمونه و راضی به جدایی نبود. این حس خوبی به لیام میداد. اینکه زینیش هنوز هم اونو میخواست.
لیام سرش رو تکون میده و ادامه میده." چرا درسته زین. ما دیگه ما نیستیم و خودت هم اینو میدونی."
زین باز هم سرش رو به دو طرف تکون میده. لیام ادامه میده." ولی ما باید اینو درست کنیم. من میخوام رابطمون رو درست کنیم زین." سرش رو پایین میندازه و همینطور که زیر چشمی با معصومیت به زین نگاه میکنه با صدای آروم میگه" توهم میخوای؟"
زین لب هاش رو گاز میگیره ولی بدون ثانیه ای مکث سرش رو به معنی آره تکون میده. زبونش بند اومده بود.
" خب پس باید برای درست کردنش تلاش کنیم زین. چون این رابطه اینجوری به هیچ جایی نمیرسه. این رابطه دیگه کلا خراب شده. ت..تموم شده." حتی گفتن این جمله هم درد داشت.
زین یک قدم عقب میره و با صدای گرفته اش میگه" چطور میتونی چنین حرفی بزنی؟!" دیگه هیچ نشانی از خستگی توی وجودش نبود.
لیام سرش رو پایین میدازه تا نگاه چشم هاش توی چشم های زین نباشه. نمیتونست این جملات رو در حالی بگه که توی چشم هاش اشکی زین خیره بود. چون در اینصورت ممکن بود نتونه انجامش بده.
یکی از اون دوتا باید قوی میموند و این رابطه رو درست میکرد. به نظر میرسید اون یک نفر لیام بود.
" رابطه ی زین و لیام زمانی که لویی و هری رفتن تموم شد. رابطه ای که ما ساختیم خراب شده زین و دیگه نمیشه به این شکل ادامه اش بدیم چون فایده ای نداره. اینجوری هر روز بیشتر از هم دور میشیم."
زین ناگهانی با صدایی که بی اختیار بالا رفته بود میگه" میخوای چکار کنی؟ میخوای رابطه ای که پنج سال زندگی هامون رو به بهشت تبدیل کرده بود رو تموم کنی؟ اون هم فقط برای یک سالی که کمی خراب شده؟" با صدای بلند زین لیام سرش رو بالا میاره و برای لحظاتی بهش خیره میشه.
بعد اون هم با همون تن صدا میگه" کمی؟ کمی خراب شده؟ زین رابطه ی ما به فاک رفته. من دیگه به زور حتی تورو میبینم. نمیدونم کجا میری. نمیدونم چکار میکنی. ما قبلا بدون خبر دادن بهم آب نمیخوردیم و من یک هفته بعد از بیرون اومدن تو از بیمارستان از زبون ویلیام خبرشو شنیدم. تو به این میگی یکم خراب؟ رابطه ی ما به گند کشیده شده زین. من اصولا اونقدری از تو خبر دارم که از اما و رایان خبر دارم. تازه که جدیدن اون دوتارو خیلی بیشتر از تو میبینم."
زین هم بی اختیار به فریاد زدن ادامه میده. بنظر میرسید هردوشون خیلی بهش نیاز دارن." پس مشکل تو فقط اینه؟ که من بهت نمیگم هر لحظه کجام؟ که بهت نگفتم از اون خراب شده اومدم بیرون؟ فقط مشکلت اینه که کم منو میبینی؟ خب بزار بهت بگم کجا بودم. یا توی بار در حالی که تا خرخره خورده بودم یا زندان پیش لویی یا هم یه گوشه ی خیابون. همین. ایناها تمام جاهاییه که من توی این شیش ماه رفتم. برای اینکه نیاز داشتم دردهامو خفه کنم. میفهمی لیام. من هزاران درد فاکی توی این سر دارم و این تنها راهیه که میتونستم خفشون کنم."
لیام متقابلا بلندتر از هر زمان دیگه ای داد میزنه" نه تنها راه نبود زین. خفه کردن خودت با مشروب تنها راه برای کنار اومدن با دردهات نبود."
زین با دو قدم بلند خودش رو به لیام میرسونه و توی صورتش داد میزنه" پس بهم بگو چه راهی بهترینه؟"
لیام بلندتر از زین با تنی که مطمئنه حنجره اش رو به فاک داده فریاد میزنه" من. من یکی از گزینه ها برای از بین بردن دردت بودم زین چون من هم همون دردهارو دارم. من میتونستم بفهممت زین. من میتونستم توی آغوشم بگیرمت و باهات اشک بریزم تا آروم بشی. من میتونستم در تمام لحظاتی که احساس تنهایی بهت دست داد پیشت باشم ولی نبودم چون خودت نزاشتی. چون تو خودتو از من دور کردی زین."
با تموم شدن حرف های لیام زین بی اختیار سرش رو پایین میندازه و دو قدم عقب میره. متاسفانه حرف های لیام درست بودن. زین قبلی همیشه در چنین زمان هایی به بازوهای لیامش پناه میبرد ولی این زین نه. اون فقط از مهم ترین شخص زندگیش فاصله گرفته بود.
لیام صداش رو پایین میاره و اینبار با لحن شکسته ای ادامه میده." من دوست پسرتم زین و ما پنج ساله باهم رابطه داریم این یعنی من باید اولویت تو برای خالی کردن دردهات باشم. این یعنی من باید محرم اسرارت باشم زین. من و تو اگر میخوایم آینده ای باهم داشته باشیم باید عادت کنیم همه چی رو بهم بگیم. من نمیخوام روی کارهات، اینور و اونور رفتنات یا ملاقات هات کنترل داشته باشم؛ نه. ما دوتا آدم بالغیم و نیازی به این لوس بازی ها نداریم. من فقط دارم میگم من و تو قبلا همه چی رو بلااستثنا بهم میگفتیم و الان دیگه نمیگیم. ما الان به زور از هم خبر داریم. ما دیگه بهم نزدیک نیستیم زین. ما خیلی از هم دوریم. تو اونقدر ازم فاصله گرفتی که دیگه نمیتونم ببینمت. دیگه نمیتونم به عنوان دوست پسرم حست کنم." سرش رو پایین میندازه و اینبار با صدای گرفته ای میگه" حس میکنم خیلی وقته از هم جدا شدیم. حس میکنم وقتی هری و لویی رفتن تورو هم با خودشون بردن. من دیگه تورو ندارم زین." و بعد این صدای هق هقشه که به گوش زین میرسه.
زین سرش رو بالا میاره و به لیومش که به آرومی اشک میریخت نگا میکنه. لیومش. چقدر وقت بود از این اسم استفاده نکرده بود؟ چقدر وقت بود که دیگه تدی بر کیوتش رو نداشت؟ کی انقدر ازش دور شده بود؟
لیام همونطور که سرش پایین بود میگه" و میدونم که خودم هم این مدت ازت دور شده بودم. خصوصا اوایلی که هری رفته بود من خیلی از تو فاصله گرفته بودم."
" لیام..."
لیام حرف زین رو قطع میکنه" ولی..." سرش رو بالا میاره و برای ثانیه هایی اون دو توی چشم های هم خیره میشن. لیام بینیش رو بالا میکشه و اینبار با اطمینان بیشتری حرفش رو میزنه." من میخوام اینو درستش کنیم. باید درستش کنیم. بخاطر چیزی که قبلا بودیم. برای رویاهایی که داریم. زین..." دو قدم جلو میاد تا به زین برسه.
دست های یخ زده ی زین رو توی دست هاش میگیره و با لبخند دردناکی توی چشم های خیسش خیره میشه. زین بی اختیار نگاهش رو از چشم های لیام میگیره." من هنوز دوست دارم. این مدت باعث نشده توی یک درصد توی عشقم به تو شک کنم. هنوز مثل گذشته ها قویه. تو هم هنوز منو دوست داری زین؟"
زین همینطور که سرش پایینه پلک هاش رو به نشونه ی آره روی هم میزاره و سرش رو جزئی تکون میده.
لیام دستش رو زیر چونه ی زین میزاره و سر پسرش رو بالا میاره. باعث میشه زین به چشم هاش نگاه کنه. لیام برای لحظاتی با عشق به صورت زیبای زین خیره میشه و میگه" بگو. میخوام بشنومش. میخوام دوباره کلمه ای که زمانی منبع زندگیم بود رو بشنوم زین. لطفا ازم دریغش نکن."
زین برای لحظاتی مکث میکنه. اشک هاش دوباره داشتن شدت پیدا میکردن. لیام داشت با قلبش چکار میکرد؟ بغضش رو قورت میده و میگه" منم دوست دارم."
لبخند کم جون لیام بزرگ تر میشه و اشک های جدیدی از شکلاتی هاش پایین میریزن." تکرارش کن."
" دوست دارم لیام. دوست دارم."
لیام چشم هاش رو میبنده و به صدای بهشتی زین که کلمه ی زیبای دوست دارم رو تکرار میکرد گوش میده." منم دوست دارم بیبی. بیشتر از هر چیزی." چشم هاش رو باز میکنه و توی چشم های منتظر زین خیره میشه." ولی خودت هم خوب میدونی که تنها دوست داشتن همدیگه برای دوام این رابطه کافی نیست. ما باید برای رابطمون فداکاری کنیم زین. درسته؟"
زین دوباره سرش رو پایین میندازه و حرف لیامو تایید میکنه. هنوز از چیزی که قرار بود بشنوه وحشت داشت. نمیدونست لیام چه نقشه ای داره.
" من با روانپزشکم، بانی، در این مورد حرف زدم. درمورد اینکه میترسم رابطم با تو با این وضعیت به کجا ختم میشه. و اون فقط یک راه جلوی روم گذاشت."
زین آب تلخ دهنش رو قورت میده و منتظر به لیام خیره میشه. میترسید. با تمام وجود از حرفی که لیام قرار بود بزنه میترسید. تو تمام مکالماتش در این یک سال با لویی انقدر وحشت نکرده بود. چون این حقیقت که زین لیام رو چندین برابر بیشتر از لویی دوست داره هیچوقت تغیر نمیکنه. از دست دادن لویی برای زین وحشتناک بود ولی از دست دادن لیام..براش برابر با مرگ بود.
لیام نفس عمیقی میکشه و میگه" اینکه از هم جدا شیم."
با این جمله زین ناگهان سرش رو بالا میاره و با چشم هایی که به قرمزترین و خیس ترین حالت خودشون درومده بودن به لیام خیره میشه. اشک هاش به سرعت روی گونه هاش شروع میکنن به ریختن." چ..چی؟"
YOU ARE READING
Mind (L.S)
Mystery / Thrillerخطرناکترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرناکتر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی میتونه تبدیل به یه قاتل بشه که بیمار باشه. چون نمیتونه واقعیت رو ببینه. چون فقط اون چیزی رو میبینه که خودش دوست داره. ولی خطرناکتر از ذهنی بی...