57

92 25 18
                                    

ولی الا سعی میکنه خودش رو جمع و جور کنه. لویی داشت اذیت میشد و باید سریع همه چی رو براش توضح میداد تا این ترس فجیع از بین بره.

پس بزاق تلخ جمع شده زیر زبونش رو قورت میده و به امید اینکه لویی دوباره جیغ نکشه یک قدم کوچیک به سمتش برمیداره.

ولی امیدش با چرخیدن ناگهانی گردن لویی به سمتش پودر میشه. جوری محکم‌ گردنش رو چرخوند که الا تونست درد رگ به رگ شدنش رو حس کنه.

ترسی که توی چشم‌های لویی بود جلوی حرکت الا رو میگرفت. میترسید بره جلو و لویی واکنش شدیدی نشون بده.

لویی جوری به الا زل زده بود که انگار الا حیوون وحشی‌ای بود که هر لحظه امکان داشت بهش حمله کنه.

الا آب تلخ دهنش رو قورت میده و به آروم‌ترین شکل ممکن دستش رو توی هوا بالا میاره و میگه" لو..."

ولی لویی با ترس خودشو روی زمین عقب میکشه و صدای ناله‌ی کوچیکی بخاطر درد از گلوش خارج میشه. به حدی متعجب بود که نمیتونست واکنش شدیدی نسبت به درد پایین تنه‌اش نشون بده.

الا دستش رو عقب میبره و همون یک قدمی که جلو اومده بود رو برمیگرده. باید چکار میکرد؟ لویی خیلی بد گارد گرفته بود و الا اصلا نمیتونست بهش نزدیک بشه.

با امید اینکه هری بتونه کاری بکنه گردنش رو سمتش میچرخونه تا ازش کمک بخواد. ولی وضعیت هری از لویی داغون‌تر بود. جوری با چشم‌های گرد شده‌اش به لویی زل زده بود که الا شک داشت حتی نفس بکشه.

زیر لب میکه" لعنت به جفتتون." عاشق ‌های احمق.

بیخیال کمک هری میشه و دوباره به لویی نگاه میکنه. باید به تنهایی یه کاری میکرد.

یک بار دیگه دلو به دریا میزنه و یک قدم به آرومی سمت لویی برمیداره. روی زانوهاش میشینه تا شاید لویی کمتر بترسه.

دست‌هاش رو بالا میاره و به آرومی میگه" نترس لویی. این منم."

ولی لویی همچنان با همون ترس و تعجب توی چشم‌هاش به الا خیره بود، تنها تفاوتش در این بود که اینبار عقب نرفت. بدنش به زمین چسبیده بود.

الان کمتر از دو متر بین الا و لویی فاصله بود. چشم‌های پسر مدام بین الا و هری در رفت و آمد بود.

احساسات ضد و نقیض زیادی درون پسر بود. از طرفی بینهایت وحشت کرده بود و از طرف دیگه دیدن دوباره‌ی هری یه حس خاصی رو بهش منتقل میکرد. حس خاص خوب.

لویی هنوز هم آرزو میکرد دوباره توهم بزنه تا بتونه هری رو ببینه و اون الان اینجا بود.

تقریبا یک دقیقه میشد که همشون در همون حال باقی مونده بودن. هیچ صدایی به جز نفس‌های هری و لویی شنیده نمیشد.

حالا که لویی آروم‌تر شده بود و فقط نفس نفس زدنش ترسش رو نشون میداد، الا به یاد آورد که چقدر دلش براش تنگ شده بود. چقدر یه زمانی دلش میخواست لویی میتونست ببینتش تا بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه. الان لویی میتونست ببینتش و الا میتونست باهاش حرف بزنه. این اتفاق خوبی برای الا بود.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now