" لویی صدامو میشنوی؟..."
" لویی بیدار شو..."
" داره تکون میخوره..."
" خدای من لو..."
" پسر دلمون برات تنگ شده بود..."
" لویییییی..."
________________
چشماشو به سختی باز میکنه و نگاهی سرسری به دور و اطراف میندازه.
این سردرد مزخرف چی میگفت توی تمام سرش؟
به سختی رو تخت نیم خیز میشه. انگار هیچ جونی توی بدنش نبود که بخواد وزنشو بلند کنه. احساس میکرد این بدن مال خودش نیست و نمیتونه درست تکونش بده.
دستشو روی سرش میزاره و چشماشو از زور درد میبنده. ذهنش خیلی خالی بود. هیچی یادش نمیومد. اینجا چکار میکرد؟ دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا اینطور سردرد داشت؟ چرا اینطور بدنش کرخت و سرد بود؟
همه ی این چراها برای ذهن منگ لویی زیادی بودن و آزارش میدادن.
چشماشو دوباره روی هم فشار میده تا بیاد بیاره دیشب چه اتفاقی افتاد.
با زین، لیام، اِما و رایان بود. یادش نیست کجا بودن یا چکار میکردن ولی میدونست که باهم بودن و...
با صدای چرخیدن دستگیرهی در اتاق از افکار بهم ریختش بیرون میاد و نگاهشو به در میده.
پسری با چشمای عسلی، موهای مشکی تا نزدیک گردنش و هیکلی نسبتا باریک وارد اتاق میشه. همین که چشمش به لویی میوفته لبخند بزرگی رو لباش شکل میگیره و با چند قدم بلند خودشو به لویی میرسونه.
پشت سرش با کمی فاصله پسر دیگهای که بزرگتر از پسر اول بنظر میرسید وارد اتاق میشه. چشما و موهای قهوهایه کوتاهی داشت. ته ریش کمی روی لپای گود رفتش دیده میشد ولی روی چونه و بالای لب مقدارشون بیشتر بود. هیکلش از پسر اول یکم درشتتر بود.
چشمش به لویی میوفته و اونم لبخندی میزنه ولی با کمی تفاوت. لبخند پسر اول خیلی عمیقتر و پر از شادی بود ولی لبخند این یکی پسر غم زیادیو پشت خودش مخفی کرده بود.
درو پشت سرش میبنده و به سمت لویی و اون یکی پسر میاد.
پسر اول جلوتر میاد و بالشتو پشت لویی مرتب میکنه و همینطور میگه" بیدار شدی رفیق؟"
لویی به بالشت تکیه میده و سرشو برای پسر تکون میده. اخمش هنوز هم بین ابروهاش جا خوش کرده بود.
YOU ARE READING
Mind (L.S)
Mystery / Thrillerخطرناکترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرناکتر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی میتونه تبدیل به یه قاتل بشه که بیمار باشه. چون نمیتونه واقعیت رو ببینه. چون فقط اون چیزی رو میبینه که خودش دوست داره. ولی خطرناکتر از ذهنی بی...