پسر کوچکتر خانواده کیم همیشه یجورایی عجیب بود. بلند بلند به هرچیز بامزه و بیمزهای میخندید و حرفهای بیربط زیادی میزد. سیزده سالش بود و هنوز هیچ دوستی نداشت. بیشتر وقتش رو تنهایی تو اتاقش که پر از عروسک و پوستر بود میگذروند. یه عالمه آهنگ گوش میکرد، برای خودش پیانو میزد و میخوند و میرقصید. هیچکی نمیتونست راهش رو به قصر تصورات دویونگ که همیشه احاطهاش کرده بود باز کنه. به اطرافش توجهی نداشت، دنیای واقعی براش زیادی زخمت و کسلکننده بود. همونطور که از تختش برعکس آویزون میشد، تو رویاهاش به دورترین مکانها سفر میکرد و جای جای دنیای جادویی خیالش رو میگشت. اونجا یه جنگاور بود، گاهی یه خواننده و گاهی به یک نویسنده موفق تبدیل میشد. اونجا هرچی که میخواست داشت. به آدمها احتیاجی نداشت که اونا بخوان نادیدهاش بگیرن و مسخرهاش کنن و نخوان که دوستش باشن...
اون روز هم که برادر بزرگترش در اتاقش رو باز کرد، دویونگ ساعتها بود که رو تختش دراز کشیده بود و از پنجره اتاقش به آسمون آبی زل زده بود و حتما باز تو خیالش داشت یهجایی وسط ابرها پرواز میکرد.
برادرش مجبور شد چند بار صداش کنه تا توجهش رو جلب کنه.
دویونگ ناراضی از اینکه مزاحمش شدن، سعی کرد حواسش رو به واقعیت بده ولی چشمهاش باز هم انگار از پشت یه لایه مه به برادرش نگاه میکردن. اخم کرد و چشمهاش رو مالید.
- بله هیونگ چی شده؟
- دارم میرم کتابخونه و مامان یکم خرید داره و باید یه کار بانکی هم برای بابا انجام بدم، بیا باهم بریم.
دویونگ هیونگش رو دوست داشت و میدونست هدفش اینه که یه هوایی به سرش و یکم آفتاب به پوستش بخوره و در ضمن مخالفت هم فایدهای نداره، پس با بیمیلی بلند شد و تو اتاق بهم ریختهاش دنبال یه دست لباس قابل پوشیدن گشت. یه تیشرت خاکستری انداخت رو سرش و پیژامهاش رو با یه جین یخی عوض کرد. همونطور که بند آلاستارهای مشکیش رو لیلیکنان توی راه میبست، به برادرش که دم در ایستاده بود و جذابتر و بالغتر از یه نوجوون پونزده ساله به نظر میرسید پیوست. ″دونگهیون″ با دیدن ″دونگیونگ″ لبخند زد و موهای لخت مشکی پسرک رو بهم ریخت.
- داداش قشنگم، مرسی که افتخار دادی. یه شونه هم میکردی بد نبود البته.
دویونگ که با تخسی دست داداشش رو پس میزد، پشتچشمی نازک کرد و گفت: به من میگی قشنگ؟ خودت شبیه این بازیگرای تلویزیون شدی هیونگ. جدی باید بری دنبالش جدی میگم جدی.
دونگهیون خندید و گفت: دنبالش هستم ولی فکر نکنم بابا خوشش بیاد.
دونگهیون قدبلند بود و چهره پختهای داشت، با یه فک قوی و موهایی که با یه پیچ قشنگ ریخته بودن روی پیشونیش. دویونگ نمیتونست هربار که میبیندش پیش خودش از جذابیت هیونگش تعریف نکنه، بهش افتخار میکرد و دوسش داشت. هیونگش اولین و آخرین دوستش توی دنیا بود. اون به راحتی میتونست شاهزاده یه قصر نفرین شده باشه، یا شوالیهای که میره اونجا تا طلسم رو باطل کنه. آخ که اگه میذاشتن انتخاب بازیگر سریالها دست دویونگ باشه یا یکی از داستانهای دویونگ رو دراما میکردن یا...
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...