روزهایی که دویونگ صرف بستن پرونده روزهای گذشته و قدم گذاشتن به یه فردای جدید، کرده بود، تیونگ توی گردابی از سردرگمی غرق شده بود. واقعیت تهیون نبودنش فقط به صورت دویوچی سیلی نزده بود. دونستن و باور داشتن به چیزی خیلی متفاوته و تیونگ به خوبی میدونست که تیهونِ دویونگ نیست. ولی باورش هم داشت؟
وقتی از زیر نگاه پر از حرف دونگهیون در رفت، با خودش گفت: همهچیز مرتبه. یه نفس عمیق بکش. قلبت رو آروم کن. تو میتونی. تو قویای تیونگ. از پسش برمیای. چیزی نشده. این فقط یه کار بود. الان میریم خونه و راجع بهش یه آهنگ مینویسیم. و بعد این ماجرا برای همیشه تموم میشه.
قدمهاش ثبات گرفتن و بلندتر شدن، ولی بهتر نشده بود. ابرها در حال جمع شدن و تشکیل بارونی بودن که به بغض توی گلوش و گرفتگی دلش، دامن میزدن. وقتی رسید دم در خونهاش فقط تصویر یه جفت چشم خیس دویونگ رو میدید. چشمهایی که برای آخرینبار هم به خیسی دفعه اول بودن. کوبید به در خونه خالی. محکم کوبید و کوبید. هیچکس پشت در نبود، دقیقاً مثل نبودن یه دلیل منطقی پشت این همه غم توی دلش.
رفت داخل و بیاینکه چراغی رو روشن کنه یا لباسهاش رو عوض کنه، خودش رو زیر پتوها قایم کرد. تنهایی سختتر شده بود و آفتاب کاملاً قهر کرده بود و از بیرون صدای رعدوبرقهای عظیمی میاومد که خونه قدیمی رو ترسناکتر جلوه میدادن. تیونگ از هوای ابری و بارونی بیزار بود. دلش میگرفت و از کار میافتاد. مثل یه ربات خاموش شده، تمام روز رو توی تخت میموند. اون روز بهخصوص، بارون فقط شعله غم درونش رو وحشی و وحشیتر میکرد.
یعنی دیگه هیچوقت نمیدیدش؟ دیگه نمیتونست عصبانیش کنه، یا بخندونتش؟ درونش خالی بود. احساس خلا و ضعف میکرد. احساس میکرد گنج گرانبهایی رو از دست داده که دیگه هیچ راهی برای برگشتنش وجود نداره. زیر پاش خالی شده بود، داشت سقوط میکرد.
یه لحظه سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و چشمش به پنجرهای افتاد که از پشتش فقط ابر و ابر دیده میشد. ابرهایی که پر از کوسه بودن و هیچ والی سراغشون نمیاومد که آسمون دل تیونگ رو صاف کنه. یادش اومد که نباید منتظر هیچ نهنگی باشه، یادش اومد که بلو رو توی قلب دویونگ جا گذاشته.
بلند شد. نه، نمیتونست اونجا تنها بمونه. نمیتونست بدون بلو زیر ابرهایی که پر از کوسه بودن بخوابه. امنیت و آرامش نداشت. احتیاج داشت که دوست داشته بشه، احتیاج داشت که بدونه کسایی هستن که دوسش دارن حتی اگه اون دویونگ ابله خنگ احمق جزوشون نباشه.
گزینههاش محدود و هدفش مشخص بود. نونا مدتی بود که دیگه یکی از شخصیتهای کتاب زندگی تیونگ حساب نمیشد و مدیرکیم از این ماجرا بیش از حدی خبر داشت که بتونه پیشش آروم باشه. فقط مونده بود یه هیونگ و یه بزمجه موردعلاقه تیونگ توی کل دنیا. دویونگ فکر کرده بود فقط خودش یه اکیپ رفیق داره؟ تیونگ هم رفقای خودش رو داشت.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...