32. Well, we've got holes in our lives but we carry on.

143 38 45
                                    

دونگ‌هیون گیج و درمونده بود. مدام دستش رو بین موهاش می‌لغزوند. نمی‌دونست چی‌کار کنه، نمی‌دونست چطوری می‌تونه به برادرش کمک کنه. دلش می‌خواست یکی می‌بود که باهاش مشورت می‌کرد ولی هیچکس رو نداشت. یاد عموش افتاد که دویونگ هرچی بزرگتر می‌شد، بیشتر شبیهش می‌شد. اگه اون بود، می‌دونست چی الان برای دویونگ خوبه. اگه بود، احتمالاً دویونگ اصلا به این روز نمی‌افتاد.

خوشبختانه اون تنها کسی نبود که به فکر دویونگ بود. ولی نقشه پسرهایی که روبه‌روش توی کافه بیمارستان نشسته بودن هم خیلی عملی به نظر نمی‌اومد. حرف‌هاشون مثل خودشون بی‌پروا و جسورانه بود. هنوز گیج بود وقتی یه بار دیگه برای خودش مرورش می‌کرد.

- شما وقتی مامان‌این‌ها هنوز برنگشته بودن خونه، یکی از دفترهای دویونگ رو دزدیدین و اگه من یکی شبیه این نقاشی رو پیدا کنم، چی می‌شه؟ یه بار دیگه بگو.

جانی نگاهش رو از چهره درمونده دونگ‌هیون به تن داد که یکم دلش قرص بشه و از اول همه‌چیز رو تکرار کرد.

- تهیون. اون کسیه که دنبالشیم. دویونگ مطمئن بود که واقعیه. همه این اتفاقا برای این افتاده که تهیون رو گم کرده.

- بالاخره که می‌فهمه که تهیون نیست و طرف آدمه.

- بعد بهش می‌گیم که دلش رو بشکنه یا بالاخره یجوری ازش جدا بشه که راحت‌تر کنار بیاد. فقط، فقط باید پیداش کنیم. این بهترین شانسمونه.

- آخه چطور؟

تن جواب داد: هیونگ، تو برای یه کمپانی سرگرمی کار می‌کنی، مگه نه؟ دوستی کسی نداری که یه دست عکس از پسرهایی که اودیشن دادن داشته باشه؟

دونگ‌هیون وقتی دویونگ رو برد خونه خودش هنوز گیج بود. بهش لبخند زد، کمکش کرد لباس‌هاش رو عوض کنه. براش یه چیزی از بیرون سفارش داد و کنارش نشست. براش گفت: یادته وقتی دبیرستانی بودم لباس‌هام رو برمی‌داشتی و فرداش وقتی می‌دیدم یه نیشخند تحویلم میدادی؟ خب نظرت چیه الان هم مثل اون وقت‌ها فقط لباس‌های هیونگ رو بپوشی؟

فقط یه نگاه کم‌جون تحویل گرفت ولی ادامه داد و براش از روزهایی گفت که پدرومادرشون خونه نبودن و دویونگ برای برادرش آشپزی می‌کرد، وقتی که باید برعکس می‌بود. بهش گفت هیونگش هنوز هم بلد نیست آشپزی کنه و باید با غذاهای بیرون بسازه. ولی دویونگ هیچ واکنشی نداده بود و خیلی کم غذا می‌خورد تا فقط باز بتونه به حال خودش رها بشه.

دونگ‌هیون اون شب وقتی تنهایی دفتری که از پسرها گرفته بود رو می‌خوند گیج‌تر هم شد. درمان مریضی که می‌دونه مریضه ولی نمی‌خواد که خوب بشه، چیه؟ چطور می‌شه به بیماری که درمان شدن رو از مرگ بدتر می‌دونه، کمک کرد؟ حالا می‌فهمید که جانی چی می‌گه، که شاید پر بیراه نمی‌گه.

His Imaginations | DotaeTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon