اگه از من بپرسین، بهتون میگم که مگه میشه که دویونگ متوجه نشده باشه؟ سوال اینه که دویونگ دقیقاً متوجه چی شده بود؟ متوجه شده بود که تهیون هرروز دوستداشتنیتر، بامزهتر و کمتر بینقص بود و بهنظرش اینها همهاش برای اون روند همیشه صعودی علاقه دویونگ بود و دلیل دیگهای نداشت. هیچکس دیگهای توی دنیا اون رازها رو نمیدونست، هیچکس دیگهای نمیتونست انقدر شبیهش باشه. آره، واقعیتر شده بود، و برای همین واقعیتر بودن هربار که میدیدش، نفس بیشتری رو توی سینهاش حبس میکرد، دلش بیشتر میلرزید و بیشتر با سر میرفت توی دیوار.
مسئله اینه که هرقدر چیزی رو بیشتر دوست داشته باشی برات جدیتر میشه، قابللمستر و با جزئیات بیشتر. ولی چیزی که دویونگ نمیدونست این بود که شاید همه اون علاقه بیشتر باعث پررنگتر شدن تهیون نبوده، که شاید واقعی بودنشه که باعث شده انقدر بیشتر عاشقش باشه. چون واقعیت هرچند بیعیبونقص نیست، ولی دوستداشتنیتر و قابلدرکتره.
تیونگ اصلاً از اوج گرفتن اون کوه علاقه و تبدیل شدنش به کوهستان توی دل دویونگ خبر نداشت. پسرک خبر نداشت که هرچی صورتی موهاش کمرنگتر میشه، بیشتر یادش میره که اونجا باید مراقب باشه و نقش بازی کنه، که اونجا باید کس دیگهای باشه. که اونجا خونهای نیست که میتونه برای آرامش بهش سر بزنه. هرچی اون صورتی به طلایی نزدیکتر میشد، تهیون محوتر و تیونگ قویتر میشد.
دست کمی از دویونگی که از فکر قابللمسبودن تهیون فرار میکرد، نداشت. از خودش نمیپرسید که این تیشرت، هدیه موردعلاقهام درواقع مال منه یا تهیون؟ یعنی من دارم این همه علاقه رو، از کس دیگهای میدزدم؟ از خودش نمیپرسید که تا چقدر راحت میتونه از نگاهها و بغل و لمس موهاش لذت ببره وقتی درواقع دزدیدتشون. از خودش نمیپرسید که چرا انقدر اون رابطه نصفهنیمه، استرس زندگیش رو کم کرده و توی یه برکه رنگینکمونی غرقش کرده، درحالی که کارش غذا دادن بوده، نه سواستفاده از یه موجود زنده. نه، نمیخواست به این فکر کنه که این نگاه متفاوت و فوقالعاده قشنگ دویونگ راجع به عشق، به خودش تعلق نداره و مال کسیه که وجود نداره ولی برای این بشر از همه دنیا عزیزتره...
جفتشون به این تهیون تقلبی معتاد شده بودن. به حسی که فقط تا میتونست دلنشین بود و هیچ لکه تیرهای نداشت، غافل از اینکه وقتی اون پرده صورتی رو کنار بزنن، زیرش چی منتظرشونه. اون زیر چی بود؟ دروغ؟ وانمود؟ گول زدن خود و فرار از واقعیتی که قلبشون رو میشکست؟
راه حل جفتشون برای ندیدن واقعیت، بیشتر و بیشتر برگشتن به سمت دروغ بود، جایی که اواخر صبح کنار هم، روی اون قالیچهای که روز اول روش نشستن، دراز میکشیدن و به صورت طرف مقابل زیر نور ملایم اون ستاره عظیم که دلیل زندگیه، زل میزدن. اونجا فراموش میکردن که به واسطه چی بهم وصل شدن. وانمود میکردن علاقه و رفاقت بوده، نه دروغ و دورویی.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...