اتاق دویونگ نه بزرگ بود نه کوچیک، تقریباً پونزده متر بود. دیوارهای آبیرنگش پر از انواع و اقسام پوستر انیمهها و فیلمها و سریالها و البته که خوانندههای موردعلاقه دویونگ بودن. یه کتابخونه چوبی داشت و یه میز تحریر. عزیزترین داراییش هم یه پیانو بود که هنوز تو نواختنش خوب نبود و فعلاً داشت خاک میخورد. تختش که پر از عروسک بود رو دقیقاً گذاشته بود زیر پنجره. پرده آبیرنگش رو نمیکشید که چند تا گیاهی که تو اتاق داشت، نور بخورن و هربار که آفتاب تند صبح چشمش رو میزد و بیدار میشد، به این خاطر به خودش ناسزا میگفت.
اون روز خاص اصلاً نمیخواست بیدار بشه، پس وقتی آفتاب اذیتش کرد، فقط یکم لای چشمش رو باز کرد که صفحه گوشیش رو ببینه. مثل همیشه، هیچکی سراغش رو نگرفته بود و صفحه خالی بود. تصویر آیدل موردعلاقهاش با چشمهای بیروح و انعکاس چهره خوابالوی خودش بهش زل زده بودن. گوشی رو پرت کرد پایین تخت، غلط زد و پتو رو کشید رو سرش. چشمهاش رو روی هم فشار میداد.
نمیدونست کجاست، ولی دور بود. منتظر بود صداش کنن که بره سر فیلمبرداری. برای وقتتلفی با گوشیش بازی میکرد که پیام تهیونهیونگش اومد روی صفحه:"دونگ دونگ! تولدت مبارک! من اولین نفرم، مگه نه؟ امیدوارم بهترین سال زندگیت باشه ککک... وقتی برگشتی خوابگاه کادوت رو میدم، ولی خیلیم توقعت رو بالا نبر... کککک فایتینگ ککک... از طرف بهترین هیونگت😘"
خندهای که چهرهاش رو پوشوند غیرقابلوصف بود. هنوز حتی یک فبریه هم نشده بود، ولی تهیون هیونگش به فکرش بود. کاش الان پیشش بود و باهم یه چیزی میخوردن... دلش خیلی تنگ شد. به اطرافش نگاه کرد که مردم در حال رفت و آمد بودن و به نظر میرسید سرشون با صحنه و گریم خیلی شلوغه. آهی کشید و تو صندلیش فرو رفت. با اینکه فیلمبرداری دراما یکی از اهدافش بود ولی امروز رو ترجیح میداد خوابگاه باشه.
در طول روز گوشیش بیوقفه و مدام صدا میکرد و پیامها رگباری پشتسرهم میاومدن:
"دویونگا تولدت مبارک، بیا همینطور باهم سخت کار کنیم!💚"
"دویونگ هیونگ تولدت مبارک! دوست دارم❣"
"هیونگ! مرسی که همیشه مراقبمی... تولد مبارک، تو فیلمبرداری درامات موفق باشی! فایتینگ!!!"
"دویونگی هیونگی که صدای بهشتی داره به دنیا اومد! تولدت مبارک🎉🎉🎉"
"من پول کادو خریدن و این کارها رو ندارم هیونگ، به جاش میذارم یهبار بوسم کنی چطوره؟ ککک"
" تولدت مبارک دویونگی🐰💞 بیا وقتی برگشتی با هم بریم گوشت بخوریم😋"
"زود برگرد کادوت رو ازم بگیر دویونگااااا!!!!!!!!!"
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...