51. When I'm with you I pointlessly feel at ease.

185 40 138
                                    

پسرک‌های ما شهر رو خسته کردن و خودشون خسته نشدن. زمان ترکشون کرده بود ولی حاضر نبودن دستش رو رها کنن. شده تا حالا؟ نخوای بره؟ بمونه و بمونه و بمونه تا این‌که دیگه چیزی از تو نمونه. بمونه که تو بمونی. بمونه که تو باشی. اصلاً تو نباشی فقط اون بمونه. فقط باشه، دستش رو فشار بدی و به نورهای نئونی شهر توی شب لبخند بزنی.

چی غمگین‌تر از مترویی که با سرعت بیشتری دورش می‌کنه. چی غمگین‌تر از نگاهی که تا لحظه آخر روی چشم‌هاش می‌مونه. بغلی که فقط می‌خوای کشش بدی ولی مجبوری که زود رهاش کنی. نه. حاضر بود هیچ‌وقت دور نشه، ترجیح می‌داد اصلاً نگاهش نکنه تا ببینه که می‌ره.

دویونگ، آدم تنهایی بود. بهش عادت داشت و ازش لذت هم می‌برد ولی این تیونگ خطرناک با خط روی ابرو و موهای تیره بالا داده، با یه فک خوش‌فرم و یه رز گوشه چشمش، هیچی رو بهم نمی‌زد. دو حتی فکر می‌کرد که احتمالاً اونه که نظم جهان رو برقرار کرده. دنیا یه بار دیگه داشت دور ته می‌گشت. همه‌چیز به خوبی تخیلاتش بود، حتی بهتر. دری به دروازه‌ای جادویی، شاید نارنیا به جای پشت یه کمد قدیمی انگلیسی توی چشم‌های فندقی اون بود.

ساعت دو و شیش دقیقه صبح بود وقتی که یه بار دیگه دستش رو فشرد. گفت: نرو.

دویونگ حق داشت. تیونگ همه‌اش رو بدون احتیاج به لغات می‌دونست.

- کجا بریم؟ می‌ای پیش من؟

- خونه ما نزدیک‌تره. کسی نیست.

بالاخره قدم‌های خسته ولی پرانرژیشون هدفی پیدا کرد. نیم ساعت دیگه طول کشید تا به آپارتمان مجلل بزرگی رسیدن که دویونگ توش بزرگ شده بود. در که باز شد، تیونگ احساس می‌کرد وارد یکی از سلول‌های پر از سکه طلا شده، شبیه اون‌هایی که هری پاتر از توش پول برمی‌داشت. همه‌جا طلایی و کرم بود. پر از طرح‌های سلطنتی، بزرگ و باشکوه. صورتش از انزجار جمع شد. هیچ شخصیتی نداشت، هیچ انسانی توش دیده نمی‌شد. تکرارشده هزارتا مجله و عکس که همه‌جا ریخته. هیچ‌چی خاصش نمی‌کرد. فقط گرون و شیک بود، پوچ و توخالی.

دویوچی با دیدن چهره جمع‌شده‌اش خندید. خنده دویونگ قشنگ بود. هزاربار قشنگ‌تر و گرون‌قیمت‌تر از کل اون خونه.

- می‌دونم. خودمم ازش بدم می‌اد. ولی تا فردا ظهر برنمی‌گردن و می‌تونیم تو آرامش بخوابیم.

- باید خیلی پولدار باشین.

دویونگ که داشت از یخچال برای خودش یه لیوان آب می‌ریخت، شونه‌اش رو بالا انداخت و بیشتر خندید: نمی‌دونم. هیچ ایده‌ای ندارم. من حتی نمی‌دونم چی‌ها داره یا این همه وقت که با مامانم نیستن کجان. تنها مکالمه‌ای که ما کل عمرمون داشتیم راجع به این بود که نه نمره‌هام خوبن و نه بلدم توی اجتماع یه آدم مؤدب کوفتی باشم... البته اگه صادق باشیم خودم هم هیچ‌وقت نپرسیدم.

His Imaginations | DotaeWhere stories live. Discover now