به چشم آقای کیم، دویونگ مریض بود. خیلی جدی و عمیق. انگار که مسموم شده باشه و باید سمزدایی بشه. توی ذهنش پسری میخواست که این بچۀ ضعیف اصلاً شبیهش نبود، پس سعی کرد یکی ازش بسازه.
اوضاع پسر بزرگترش خوب بود. اون عاقل بود و درسش رو میخوند. تنها مشکلش این رویای بازیگریش بود. گذاشت از خونه بره و تصمیم داشت انقدر بهش کمک نکنه تا بدبخت بشه و برگرده و بعد کاملاً دیگه به حرفهاش گوش میکرد.
فقط اگه یهکم دیگه صبر میکرد، یهکم تلاش دیگه، بالاخره میتونست خانوادهای که لازم داره رو داشته باشه. میتونست اون خانواده رو بسازه. آقای کیم کسی بود که خودش رو از طبقههای پایین جامعه با چنگ و دندون بالا کشیده بود و خوب میدونست که تا برای یه چیزی تلاش نکنه و صبور نباشه به نتیجه نمیرسه. اون آدم باارادهای بود و هیچوقت تسلیم نمیشد.
ماشین رو پارک کرد و از آینه به چهرۀ پسرش نگاه کرد که سرش پایین بود و چشمهاش رو بسته بود. هنوز زود بود برای اینکه بدونه این کارها رو برای خودش میکنه. یه روز میفهمید، وقتی مزۀ قدرت و پول رو زیر زبونش حس میکرد، میاومد از باباش تشکر هم میکرد. باید بالاخره بزرگ میشد، هنوز زیادی بچه بود. باید بالغ میشد، هرچند به زور. بهش تشر زد که پیاده بشه و اون هم حرف گوش کرد.
دو، هرچی بهش گفتن انجام داد. فقط میخواست زودتر از شر هر چی که براش برنامه چیدن خلاص بشه تا بتونه به یوتا زنگ بزنه. راستش ترسیده بود و امنیت رو پیش دوستهاش و توی جمع اونها میدید. میخواست که بهش برگرده. این مرد پدرش بود و هرچی منطق تو خودش سراغ داشت میگفت که اشکال نداره، میتونی بهش اعتماد کنی. ولی باز هم با همۀ حس و غریزهاش ازش میترسید.
با مردمکهای لرزون از ترس، به تهیون نگاه کرد و اون بهش خندید: چیه، میترسی بهت آمپول بزنن؟
دویونگ آزرده، بیصدا لب زد: ازت متنفرم.
و تهیون بهش چشمکی زد و با نیش باز گفت: منم عزیزم.
جایی که رسیده بودن برج بزرگ و مجللی بود که نگهبانی داشت و تقریباً خلوت بود. آدمهای تک و توکی که اطرافشون ممکن بود ببینن, همگی به طرز آزاردهندهای زیادی مرتب و رسمی لباس پوشیده بودن و دو با یه سوئیشرت اورسایز سرمهای چروک، آلاستارهای گلی با بندهای باز و هایلایتهای آبی بین موهای مشکی بههمریختهاش خود وصلهٔ ناجور بود.
هر دو قدم یکبار آب دهنش رو قورت میداد و یهجوری با ترس برمیگشت تا تهیون رو ببینه که انگار میترسید یکی ازش بدزدتش. دستش رو دراز میکرد که دستش رو بگیره ولی ته مثل همیشه نمیذاشت و فرو میکردشون توی جیبهاش. آخر سری راضی شد و یهکم نزدیکتر بهش راه رفت که انقدر نترسه. میتونست صدای قلبش که محکمتر از همیشه میزد رو بشنوه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
His Imaginations | Dotae
Hayran Kurguیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...