اوایل تن، باعث شده بود دویونگ خودش برای لو دادن تهیون بزنه. واقعاً بزنه! مخصوصاً وقتی که دقیقاً فردا صبحش به جای سلام ازش پرسید: باهم حموم هم میرین؟
و کل گروه ترکیدن و دویونگ سرختر از گوجه شد. داد زد: یا! شماها چه فکری راجع به من میکنین؟ اون فقط دوستمه، روانیهای منحرف!
و اومد بره که جانی کولهاش رو از پشت گرفت و با باسن خورد زمین و پسرها یه دور دیگه خندیدن. هوا داشت گرم میشد و صدای خندهٔ دوستهاش تو گوشش زنگ میزد. به چهره تهیون یه نگاه سرسری انداخت و خودش هم سرش رو گرفت بالا و از ته دل خندید. حتی بیشتر از بقیه. خندهشون تموم شده بود و فقط به پسرک روی زمین نگاه میکردن که داشت همهٔ درون پیچیده و پیچدرپیچش رو میخندید.
اونها چه فکری راجع بهش میکردن؟ قبلترها، فکر نمیکردن اون انقد انسان باشه. انقد عادی و انقد بیشیلهپیله. فکر میکردن سرد باشه و خودش رو بهتر از بقیه بدونه، نمیدونستن که اون عاشقتر و مهربونتر و باهوشتر از بیشتر آدمهاییه که میشناسن. اون متفاوت بود، تو این فرق داشت که با خودش و خواستههاش روراستتر از هر کس دیگهای بود. اونها رو ساخته بود و بهشون اسم داده بود و هرچند که نداشتش، بهش عشق میورزید.
آدمها معمولاً خیلی درگیرتر از اینن که اینطور باشن. اونها میترسن، پنهون میشن و به خودشون و دیگران دروغ میگن. از دوستداشتن میترسن، از بیانشون میترسن، از رد شدن میترسن. بیشترشون تو یه دیوار ضخیم زندگی میکنن. محتاطتر از اونن که عصبانی بشن یا وقتی میافتن روی زمین، بهجای خجالتکشیدن، خودشون هم بخندن. مسخره بشن ولی باز هم نگران باشن که یه وقت تو ناراحت نباشی. دویونگ موجودی بود پر از بخشیدن. اون هرروز و همیشه تیکههایی از توجه و محبت و شادیش رو بین همهٔ افرادی که میدید، تقسیم میکرد. با تهیون هم همین کار رو کرد. تهیون رو باهاشون شریک شد.
حالا اون هم یه عضو مهم از گروه بود. نظرش رو میپرسیدن و با پسرها برای اذیتکردن دویونگ همکاری میکرد. مثل اون روزی که سر ناهار دعواشون شد که ناروتو بهتره یا وانپیس و رایها مساوی شده بود و تن خیلی جدی کوبید رو میز که؛ تهیون چی میگه؟ چرا نمیگی تهیون چی میگه دویونگ؟
و پوزخند بزرگی زد و بقیهٔ میز خندیدن. دویونگ چپچپ نگاهشون میکرد. درواقع تهیون داشت در گوشش مدام تکرار میکرد: ناروتو! ناروتو! ناروتو!
برگشت سمش و با عصبانیت گفت: یهکم از خودت عقیده داشتهباش! حرصدادن من عقیده نیست.
تهیون نیش قشنگش رو انداخت بیرون و گفت: کجای کاری؟ حرصدادن تو دین منه!
تن اعلام کرد: مشخصه که تهیون با منه، پس این بحث تمومه.
دویونگ انقدر پوکرفیس بود که نزدیک بود پاشه و بره. به نظر میاومد تهیون با تن و جهیون بهتر کنار میاد تا با خودش. احساس میکرد با هیچکس جور نمیشه، حتی آدم خیالی خودش و انگار کل دنیا فقط به ضدشن. اوقاتش تلخ شده بود و به تهیون که میگفت:″ناروتو اونقدرهام بد نیست، تو فقط هنوز امتحانش نکردی.″ توجه نمیکرد.
زیر لب گفت: خفه شو، ازت متنفرم.
که نه فقط تهیون که کل بقیهٔ دوستهاش رو هم به خنده انداخت. بعضیوقتها نمیفهمید چرا با یه مشت عوضی دوست شده و انقدر هم دوستشون داره، حتی گاهی براشون آشپزی میکنه و میاره مدرسه. ولی بعضیوقتها هم که عصبانی نبود، دقیقاً میدونست چرا. بعضیوقتها هم فقط به لبخندهاشون نگاه میکرد و دوباره و دوباره دوستشون میداشت. اون پسرهای شیطون بامزه، بهترین اتفاق واقعیای بودن که برای دویونگ افتادهبود.
انقدر نزدیک بودن که حتی وقتی سالسومیها فارغالتحصیل شدن و تعطیلات بین ترم شروع شد، هیچکس نه نگران بود و نه ناراحت. دانشجو شدن جانی و فوتبالیست شدن یوتا فقط باعث میشد جاهای دیگهای بهجز زمین چمن مدرسه برای لش کردن پیش هم پیدا کنن و این مشکلی نداشت. بدون اینکه راجع بهش حرف بزنن همهشون خبرداشتن که این دوستی مال یه عمره و احتیاجی نیست که هیچوقت نگرانش باشن.
فقط یوتا بود که مدام وینوین رو محکم بغل میکرد و با چشمهایی که گاهی واقعاً خیس میشدن، میگفت:″ولی وینی... بدون من چطوری ناهار ازت گلوت پایین میره؟″ خب اون یوتا بود و به نظر میاومد بدون پسگردنیهایی که وینوین هرروز نثارش میکرد، نمیتونه زندگیکنه.
سال جدید قبل از اینکه متوجهش بشن شروع شده بود. هرچند که فاتحه تیم فوتبال بدون یوتا و جانی خونده میشد، باز هم روز خوشآمدگویی به دانشآموزهای جدید برای کلابشون بوفه زدن. نمیخواستن منحلش کنن چون بهونهای بود که میشد کلاسها رو باهم بپیچونن و اونها به هیچوجه نمیخواستن از دست بدنش. بیاینکه از دویونگ بپرسن، اسم اون رو هم امسال جزو اعضا نوشتن و دویونگ وقتی دید، حتی تعجب هم نکرد و واکنشی نداد. جهیون که بیشتر کارهای دفتری رو میکرد، خیلی عادی هرجایی که میتونست اسم تهیون رو هم مینوشت. که باعث میشد تهیون با چشمهای ستارهای نگاهش کنه و دویونگ بخنده.
هیچکس توقع نداشت واقعاً یکی به بوفهشون سر بزنه و بخواد که ثبتنام کنه. هیچکاری برای جذب مخاطب نکرده بودن و صرفاً روی زمین نشسته بودن و با یه دست ورقی که تن آورده بود، پوکر میزدن. آبجو هم تو بساطشون بود که تو مدرسه ممنوع بود، ولی تن معتقد بود که: تو مدرسه باید قوانین رو شکست. منظورم اینه که، مگه تنها دلیل وجودشون همین نیست؟
همهشون موافق بودن که همینه. و البته که عاشق تن و بهش مفتخر بودن که اونجا بود تا بهشون یادآوری کنه. ولی شادی دویونگ دوومی نیاورد. شرطبندی سر پول بود و دویونگ انقد باخته بود که داشت اشکش درمیاومد و بقیه به بدبختیش میخندیدن و اون هم زیر لب فحش میداد.
- سلام! من میخوام اسم بنویسم.
+ BtoB - Friend.
+ وانپیس و ناروتو اسم دو تا انیمه است.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...