15. You're everything that feels like home to me.

172 45 45
                                    

جونگوو برخلاف پرحرفش‌بودنش، دوست نداشت راجع به مشکلاتش صحبت کنه. ولی به دویونگ وابسته شد و اون براش تبدیل شد به شونه قابل‌اعتمادی که می‌تونه پیشش ضعیف باشه و بهش تکیه کنه. بهش احساس امنیت می‌داد.

خیلی‌وقت‌ها بعد مدرسه، بین جمعیت پیداش می‌کرد و باهاش تا ایستگاه اتوبوس محبوبش قدم می‌زد. راجع به تهیون و خونوادهٔ ازهم‌پاشیدهٔ جونگوو حرف می‌زدن. اون گوش می‌کرد و یه‌کم نوازشش می‌کرد. احساس می‌کرد که هم‌خونشه. شلوغ‌بودن و شوخی‌هاش برای دویونگ، دوست‌داشتنی بودن نه آزاردهنده. از دو می‌خواست تو بامزه‌بازی‌هاش همراهش بشه و دویونگ با این‌که خجالت می‌کشید، همهٔ سعیش رو می‌کرد و آخرش از خنده روده‌بر می‌شد و جونگوو با یه لبخند محو نگاهش می‌کرد.

یه چیزی راجع به تهیون بود که جونگوو رو آزار می‌داد. شاید این بود که نمی‌تونست حواس دویونگ رو کاملاً مال خودش داشته باشه. همیشه مجبور بود با اون پسر تقسیمش کنه. پسر، پسری که دویونگ‌هیونگ از جونگوو هم بیشتر دوسش داشت.

جونگوو واقعاً هیچ‌وقت از خودش نپرسیده بود و براش مهم نبود. گرایشش برای خودش هم سوال بود و با این مسئله هیچ مشکلی نداشت. صبر کرده بود که کسی رو پیدا کنه که اون احساس رو توش زنده کنه. به خودش گفته بود، اون موقع جنسیت اون شخص چه اهمیتی داره؟

صبح‌ها که خیلی زودتر می‌رفت مدرسه و دم در منتظر بچه‌ها می‌نشست، تبدیل به زمان موردعلاقه‌اش شده بود. دویونگ هم معمولاً زودتر می‌اومد تا یه‌کم بیشتر پیش جونگوو باشه. پاپی بامزه‌ای که باعث می‌شد بخنده و تو دلش خورشید بدرخشه. نوازشش می‌کرد، باهاش بازی و بهش محبت می‌کرد. براش از خونه تست و نوتلا می‌آورد و پسرک که همیشه گشنه بود چنان باذوق و لذت می‌خورد که خوش‌حالی کل چهره دویونگ رو رنگ می‌کرد. بقیه کم و بیش بهشون ملحق می‌شدن.

این مسئله نگفته ولی قطعی بود، حتی اگه راجع بهش حرفی زده نمی‌شد و حتی اگه تو جمع خیلی بهم نمی‌چسبیدن، مشخص بود که بین این دوتا یه رابطه خاصی شکل گرفته. ولی رابطه‌ای که چشم‌های تیز تن خیلی سریع تشخیص داد که یه جاییش می‌لنگه. نگاه‌های معنی‌دار بین بقیه اعضای گروه بیشتر رد و بدل شد و مثل همیشه دویونگ بود که از همه به اطرافش بی‌توجه‌تر بود و روحش هم هیچ خبر نداشت که بیرون از رابطه نامرئی خودش و تهیون چی می‌گذره.

نگاه‌های جونگوو رو وقتی داشت تندتند دفتر کرم‌رنگش رو پر می‌کرد، نمی‌دید. وقتی می‌خوند صدای تپش‌های بالارفته دلش رو نمی‌شنید و نمی‌فهمید که ولع جونگوو برای غذایی که اون درست کرده خیلی بیشتر از بقیه غذاهای دنیاست. فکر می‌کرد اگه جونگوو از خونه‌رفتن بیزاره، صرفاً برای مشکلاتشه. هیچ خبر نداشت که برای خودش یه خونه جدید از جنس گوشت و خون پیدا کرده. هرچند که خود جونگ هم از این وابستگی بیش‌ازحد زودرس متعجب بود ولی خیلی سخته که به تنها نقطهٔ خوب زندگی جهنمیت جذب نشی.

His Imaginations | DotaeOnde histórias criam vida. Descubra agora