از کمپانی که زد بیرون لبخندش سریع جمع شد. اینطور نبود که بخواد حال بدش رو قایم کنه. مسئله این بود که پذیرفته بودش و به حضورش عادت کرده بود. تیونگ به خوبی خبر داشت که نمیتونه همیشه خوشحال و سرحال باشه، پس خیلی باهاش مشکلی نداشت. ولی خب، بعضیروزها این مسئله باعث میشد کنار بقیه بودن و حفظ کردن روی خوش سخت باشه.
خونهاش دور بود و کمرش درد میکرد. آفتاب پشت گردنش رو میسوزوند. کلافه و با قدمهای خسته از کنار مردمی با نگاههای خاکستری و بیتوجه، رد شد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. دیشبش رو تا صبح توی استودیو گذرونده بود و کمرش باز بدتر شده بود. درد توی ستون فقراتش میدوید و راست ایستادن رو براش سخت میکرد. ناخوداگاه مدام ماساژش میداد ولی براش هیچ فایدهای نداشت. این دیسک کمر آخر کار دستش میداد.
به ایستگاه اتوبوس رسید و نشست و از درد آهی کشید و چشمش رو بست. تصور کرد که وقتی برسه خونه چی در انتظارشه و اعصابش بیشتر خورد شد. خونه خالی و تاریک، با صداهای عجیب یه ساختمون قدیمی که شبهایی که باد میاومد مینالید و به بدخوابی پسرک خسته دامن میزد. اصرارش برای اومدن به سئول، خودش و خونوادهاش رو تحتفشار گذاشته بود. برای همین از وقتی اومده بود دیگه جرئت نمیکرد نالهای کنه یا غر بزنه. از سن کم با همهچی یکتنه دستوپنجه نرم کرد، ولی بهای زیادی هم براش داد. از تنهایی حتی خوشش هم نمیاومد، ولی مجبور بود باهاش کنار بیاد. با تنهایی و استرسی که شبها اجازه نمیداد بخوابه و اگر هم چشمهاش روی هم میرفت با کابوسهای مختلف و انواع احساسات بد بیدارش میکرد و ترس از فرداهای ناشناخته رو به دلش میریخت.
بیخوابی، خستگی و دردش رو بدتر میکرد و گاهی حتی نمیتونست بلند بشه که یه چیزی بخوره. سرش رو تکون داد و سعی کرد سوالهای آزاردهنده رو پس بزنه. که ازش خودش نپرسه این همه زحمت برای چی. که به این فکر نکنه که دبیویی که انقدر براش زحمت کشیده داره هرروز دورتر و ناممکنتر میشه.
گوشیش صدا کرد. حتی دراوردن موبایلش از جیب جینش هم دردناک بود. به هر زحمتی بود درش اورد و کف دستش با دیدن نوتیف گروه "گولدرمانی" محکم فرود اومد روی پیشونیش. دویونگ! به کلی دویونگ رو فراموش کرده بود. ولی شاید خیلی هم فکر بدی نبود. خونه گونگمیونگ به کمپانی نزدیکتر بود و میتونست با یه پیادهروی کوتاه برسه.
جستی زد و بلند شد و با حال بهتری راه افتاد. یه جورهایی فکر کردن به اینکه مقصدش به جای خونه خاک گرفته خودش، دویونگ باشه سر کیف اومده بود. دلش میخواست تنها باشه ولی انگار که دویونگ آدم نباشه، باهاش مشکلی نداشت. شاید هم چون خودش اونجا آدم واقعی حساب نمیشد انقدر احساس راحتی میکرد.
و حق داشت. حتی فقط وقتی آروم خزید داخل و دیدش که نور آزاردهنده خورشید روی موهای لخت مشکیش ریخته، هنوز هیچی نشده، احساس بهتری داشت. بدون اینکه چیزی بگه به سمت دستشویی رفت تا دستش رو بشوره. نگاه ذوقزده و پر از رضایت دویوچی رو روی خودش حس میکرد، ولی اذیت نمیشد. جدای اینکه تعلیم دیده بود که از در معرض دید بودن اذیت نشه، نگاه دویونگ بهش احساس امنیت میداد، نه ترس. میدونست و مطمئن بود که پر از علاقه محضه و قضاوتی در کار نیست.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...