عادت داشت به اشیا معنایی بیشتر از وجود سادهشون بده. اون فقط یه حلقه ارزونقیمت نبود که براش کوچیک شده باشه. نماد تعهدش به دوست خیالی بچگیهاش بود و با زنجیر مینداختش گردنش تا هرگز این رو یادش نره. اون یه ایستگاه اتوبوس قدیمی نبود، یکی از ستونهای دنیای یه پسربچه دبیرستانی تنها بود. فقط یه دفتر، فقط یه کره گلی و سنگی، و فقط یه ستاره کوچیک عادی نبودن. دنیا توی اون چشمهای مشکی حاوی جادویی بودن که بقیه نمیدیدن.
زندگیای که دویونگ میخواست یه سرزمین جادویی پر از خوششانسی و معجزه بود، و همین رو هم قرار بود که داشته باشه. برای دویونگ بوها رنگ و رنگها صدا داشتن. موسیقی بُعد اول دنیا بود و احساسات تبدیل به ماده میشدن و انسانها قدرت خلق داشتن. تکتکشون خاص و فوقالعاده بودن. پر از شگفتی، پر از راز.
اون نیمکت مخصوص از پارکی که نزدیکیهای دانشگاه توی پسکوچههای محلهای مسکونی پیداش کرده بود هم، دیگه عادی نبود. با درخت زبانگنجشکی که روی نیمکت چوبی پایینش سایه میانداخت، همیشه دویونگ رو صدا میکرد تا توی سکوت و آرامش کتابش رو بخونه. کمتر کسی بهش سر میزد، چون کوچیک بود. ولی این کوچیک بودن باعث میشد سن بالای درخت زبان گنجشک، باشکوهترش کنه و دویونگ رو یاد درخت ایگدرازیل بندازه... درخت زندگی. پس این اسمی بود که به درخت داده بود. ایگدرازیل. خود درختی که اودین خودش رو ازش برای خرد آویزون کرده بود. دویونگ هم، از محیط خونهای که پر از خاطرات تلخ بود، فرار میکرد و با کتاب خوندن زیر ایگدرازیل، دنبال نوعی خرد میگشت. این همه کاری بود که این روزها میکرد: کتاب میخوند. خودش رو لای داستان آدمهای خیالی دیگه گم میکرد تا کمتر از خیال خودش سردربیاره.
ولی اون روز به خصوص خیلی موفق نبود. مجبور شد مکبث شکسپیر رو ببنده و همونطور که روی نیمکت به پشت دراز کشیده، بذارتش روی سینهاش و چشمهاش رو ببنده. میتونست قسم بخوره که قصد داشت به سه خواهر جادوگر فکر کنه ولی همه چیزی که پشت چشمهای بستهاش میدید، تیونگ بود.
دوهفته گذشته بود و به حرفش عمل کرده بود. رفته بود و خبری ازش نبود. دیگه سر کلاسهاش نمیرفت و بینشون نمیپلکید و کسی رو دویوچی صدا نمیکرد و زخم گوشه چشمش از هیچ زاویهای دیده نمیشد. دلش پیچ خورد، جابهجا شد و روی پهلوی راستش دراز کشید. حالش خوب بود؟ یعنی دیگه نمیدیدش؟ برای بار آخر بود که حتی ذرهای به حضور تهیون، نزدیک شده بود؟
نه که بخواد برگرده، ولی نگرانش بود. احساس نیاز شدیدی میکرد که مطمئن بشه که حالش خوبه. حتماً حالش خوبه. اینطور نیست که اون برای ادامه زندگی قشنگش به دویونگ احتیاج داشته باشه یا هرچی. هرچی باشه، حق با دو بود که زندگیشون بدون هم بهتره. انگار بالاخره خودش هم به این نتیجه رسیده بود.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...