اوضاع فوتبال یوتا داشت خیلی روی روال پیش میرفت و یه تیم باهاش قرارداد نوشته بود و قرار بود چند روز دیگه برای یه اردو برن به یه کشور خارجی، علاوه بر هیجان زیادی که توی رگهاش حس میکرد، روی هدفش تمرکز کرده بود و احساس میکرد داره خوب پیش میره پس تقریباً چیزی برای نگرانی نداشت به جز دلتنگی برای اطرافیانش.
این بود که اون روز بعد مدرسه یه قرار مهم داشتن که همهشون باید بهش میرسیدن. باید یوتا رو قبل از این که بره میدیدن. پس برخلاف همیشه زود از مدرسه زدن بیرون. همهشون بودن بهجز جانی که مستقیم میرفت پیش یوتا. پر از هیجان و ذوق بودن و داشتن قرار میذاشتن که سر اولین مسابقه یوتا هم به هر قیمتی شده، باهم برن ورزشگاه تماشا. باید میرفتن.
دویونگ پیشنهاد داد: براش گل بخریم؟ فرودگاه که نمیتونیم بریم الان براش گل ببریم داریم بدرقهاش میکنیم.
وینوین دهنش رو باز کرد که موافقتش رو اعلام کنه که یه صدایی توجه همهشون رو پرت کرد.
- دونگیونگ!
خندههاشون مثل قطرات آب ریخت روی زمین و نگاههای اخمآلود و متعجبشون برگشت سمت هیکل درشت چهارشونهای که جلوشون ایستاده بود و تاحالا ندیده بودنش به جز عکسش رو، روی دیوار خونه دویونگ.
- بابا... اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم دنبالت. بیا بریم.
- الان؟
نگاه پسرها بین دویونگ و پدرش در رفتوآمد بود. چهرهٔ دوستشون جوری جمع شده بود که انگار داره درد میکشه. همهجور حسی میشد از نگاهش به پدرش گرفت، به جز حسهای خوب. همیشه میدونستن که دو تو خونه مشکل داره ولی هیچوقت نفهمیده بودن دقیقاً چی. دو زخمهاش رو قایم میکرد تا کسی به خاطر اون ناراحت نشه. ولی حالا جلوی چشمشون بود. هیچ کدوم به اون مرد که قیافهاش داد میزد هیچ انعطافی توی وجودش نیست، حس خوبی نداشتن و مهمتر از همه، دلشون نمیخواست دوست طفلیشون رو بدن دستش بره.
- آره باید بریم. بسه هرچقدر ول گشتی.
و نگاه سنگینش رو روونهٔ جمع جوونی کرد که موهای رنگ شده، پیرسینگ، تتو و تیشرتهایی با طرحهای عجیبوغریب بینشون پر بود. اصلاً شبیه اون آدمهای منظم و درسخونی که میپسندید دور پسرش بگردن، نبودن. همینها اون خیالات مسخرهٔ خوندن و همجنسگرایی رو تو سرش فرو کرده بودن، نه؟
- از این به بعد هم یه راننده میاد از مدرسه برت میداره. مستقیم میای خونه میشینی سر درست.
لبهای خوشحالت دو جمع شده بودن و طوری اخم کرده بود که انگار هیچوقت قرار نیست بازشون کنه. خواست چیزی بگه ولی حواسش پرت دوستهاش شد که ناخوداگاه مدام بیشتر جلوی پدرش گارد میگرفتن. جهیون دستش رو گرفت، پسرها دورش رو گرفتن و جونگوو یه قدم برداشت تا جلوش باشه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
His Imaginations | Dotae
Hayran Kurguیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...