53. I could sense your breathing lying in a different room.

152 39 58
                                    

هوا خوب بود. چه اهمیتی داشت که چند درجه است، که ابری هست یا نه؟ هوا خوب بود چون تیونگی بود. چون دویونگ بیدار شده بود و چون چنان با عجله لباسش رو می‌پوشید که انگار اگه تا ده دقیقه دیگه پیشش نباشه نفس کم می‌اره. که انگار قبلاً بدون این نیروی جاذبه بین دو تا پسرک جوون سردرگم، خیلی زنده نبوده. که اصلاً قهوه چیه؟ صبحونه چرا؟ صبح زوده یا صبح دیر؟ چه اهمیتی داشت؟ بیدار بود و پیش تیونگ نبود و باید می‌رفت. همین، این همه ذوق و شوقی بود که توی دلش داشت. لبخندش درخشان و کامل بود و اطراف رو روشن می‌کرد، تا وقتی که از اتاق زد بیرون و با صدای مادرش مواجه شد که: صبح‌به‌خیر. جایی می‌ری؟

وسط راهش به سمت در توقف کرد. یه نگاه به طرح چوبیش انداخت و با خودش فکر کرد:″تیونگ اون طرفشه. الان می‌ام. دارم می‌ام.″ بعد از مکثی که خنده‌اش رو کاملاً از صورتش پاک کرد، برگشت سمت آشپزخونه و به مادر و پدرش پشت میز صبحونه نگاهی انداخت.

- می‌رم پیش دوستم درس بخونم. فردا امتحان دارم.

پدرش نگاهش نمی‌کرد و دویونگ به خودش گفت که بخاطرش خوشحاله، ولی هیچ بچه‌ای هیچ‌وقت به بی‌مهری پدر و مادرش عادت نمی‌کنه. هرچقدر هم به خودش دروغ بگه و هرچقدر هم که وانمود کنه که مهم نیست. در نهایت، اون محبتیه که هممون بهش احتیاج داریم تا رشد کنیم و جوونه بزنیم و بدون اون، همیشه ناکاملیم. هیچ‌وقت به بلوغی که باید نمی‌رسیم.‌ و چقدر باید خسیس باشه کسی که گیاهی رو می‌کاره، ولی از نور محرومش می‌کنه.

مادرش درحالی که صادقانه نگران به نظر می‌اومد، به میز اشاره‌ای کرد که: بیا باهم صبحونه بخوریم بعد برو. از بچه‌های کلابه... یا اون جدیده است؟

دویونگ پابه‌پا کرد. جوون بود و بی‌صبر و عجول، و مثل همه بقیه‌شون، اصلاً طاقت سوال‌وجواب رو نداشت. انگار ازش کم می‌شه که اطلاع بده، انگار که دست‌و‌پاش رو می‌گرفتن و می‌بستن و از حقوق اولیه‌اش محرومش می‌کردن. همین‌قدر که می‌دونستن توی یک ماه اخیر، بیشتر وقتش رو پیش یه دوست جدید می‌گذرونه هم زیادی بود‌.

- میل ندارم و... جدیده‌ست.

- اسمش چیه؟ دعوتش نمی‌کنی این‌جا؟

کوله‌اش رو که از بین انگشت‌هاش لیز خورده بود و روی زمین افتاده بود، برداشت و انداخت روی دوشش. ابداً حاضر نبود هیچ اسمی رو پیش اون مرد، بلند بیان کنه. می‌خواست تا می‌تونه از آدم‌هایی که همه‌چیز رو خراب می‌کردن دور نگهش داره. اون گنجش بود، رازش بود، همه داراییش بود. می‌ترسید که با نشون‌دادنش خرابش کنه، می‌ترسید که کوچک‌ترین آسیبی به چیزی که به دست آورده بود، برسه.

- از کی تا حالا انقدر به زندگی من علاقمند شدی؟

مادرش آهی کشید و دست از غذا برداشت. صبح زود یکشنبه بیدار شده بود و شوهرش رو نشونده بود روی میز و صبحونه چیده بود، تا شاید بتونه دوباره خانواده آشفته‌اش رو جمع کنه. یه وعده غذایی کنار هم. یه آغاز ساده.

His Imaginations | DotaeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang