دانشجو بودن مثل یه خون تازه توی رگهای خشک دویونگ بود. آدمهای جدید، اهداف جدید و جاهای جدید برای کشف و لش کردن بین چمنهاش. جایی رو داشت که براش لباسهای خوب بپوشه، جایی که بتونه کپهای فرانسویش رو خرجش کنه و جایی که دنبال تهیون واقعی بگرده... اگه یکی خیلی شبیه بهش رو مدام از گوشه چشم نمیدید. و گاهی هم دقیقاً جلوی چشمش، وقتی که باهاش چشم تو چشم میشد و طرف با یه لبخند جذاب و چشمک جذابتر، بهش با این الفاظ سلام میکرد: هی دویوچی. امروز چطوری؟ میدونستی اون کلاه زیادی بهت میاد؟
دویونگ هربار دنبال جمله دندونشکنتری میگشت تا الهه عذاب زیباش رو از خودش دور کنه: برو به جهنم. بهتر میشم تورو نبینم. بمیر.
این اواخر هم فقط اخم میکرد و انگشت نشونش میداد و رد میشد، ولی گوشه لبش ناخوداگاه بعد از رد شدنش بالا میریفت. به تیکههای آزاردهنده هم عادت کرده بودن و بیاینکه بخوان توی دانشگاه هم جلب توجه میکردن.
خیلی سخته که انقدر خوشقیافه باشی و تازه مثل تیونگ عادت به پوشیدن لباسهای پرزرقوبرق داشته باشی و چشم دخترهای جوون دانشجوی تشنه رمنس رو نگیری. و اونها هم متوجه نگاهها و خندهها و چشمکها و تیکههای تشنهات که فقط معطوف یه آدم خاص شده، نشن و پیش خودشون گرایشش رو حدس نزنن.
ولی این دیگه یه مشکل نبود. مسئله اینه که مردم تا وقتی میتونن بهت ضربه بزنن که از خودت نقطهضعف نشون بدی. تا وقتی که نوشته باشیش توی یه دفتر مخفی و زیر میزت قایمش کرده باشی. وقتی که بهش افتخار کنی و پیکسل پراید بزنی روی کولهات، کمتر احمقی به خودش اجازه میده چیزی که به خاطرش به خودت افتخار میکنی رو به سخره بگیره. همهاش راجع به اعتماد به نفسه بچهها. خودتون باشید و به خاطر خودتون بودن، به خودتون افتخار کنید. زندگیای که مال شماست رو به روش خودتون زندگی کنید.
برای دویونگ این مسئله یه بار مردن و زندهشدن طول کشید. ولی بعدش دیگه به وضوح رنگها میتونست ببیندش. میتونست ببینه که کیه و باید چیکار کنه و چی باشه. برای همین، دیگه وقتی بهش تیکه مینداختن، فقط با یه نگاه خونسرد، جوابشون رو میداد و رد میشد.- هی، کیم، دیشب زیر کی بودی که باز داری مثل اردک راه میری؟
- یکی که دوبرابر تو بزرگ بود، کوتوله.
دلشوره میگرفت ولی به خودش میگفت که اگه زد، منم میزنمش. اینجا دانشگاه بود. بچهها بزرگ شده بودن و فهمیدهها بیشتر بودن. زورگوها، احمقهای واضحی بودن و دویونگ هم قد کشیده بود و از پسشون برمیاومد.
این به این معنا نبود که هیچ دردی نداشت، که هیچ آزاری نمیدید. گاهی با دست بهش تعدی میکردن، پسرهایی که فقط برای امتحان کردنش با یه پسر، خودشون رو بهش میچسبوندن و به خاطر خط چشمش مثل یه هزره باهاش رفتار میکردن. هردفعه وقتی ازشون رد میشد، یه لحظه چشمش رو میبست تا بتونه خودش رو جمع کنه و قدم بعدی رو برداره و گاهی، بعد از باز کردنشون چهرهای رو میدید که قلبش رو از کار مینداخت.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...