تهیون به دویونگ که تیشرت آبی با جین مشکی پوشیده بود نگاه میکرد و کنارش راه میرفت. مثل همیشه سر به هوا بود و به ابرها نگاه میکرد. گفت: راحت میتونم بین جمعیت پیدات کنم، همیشه کلهات تو آسمونه و سرتاپا آبی تنته.
دویونگ خندید و کل صورتش چین افتاد.
- فکر نمیکنی یه کوچولوش، فقط یه کمش، به خاطر اینه که وجودت به من وابسته است؟
تهیون هم خندید و شونههاش رو بالا انداخت: نمیدونم داری راجع به چی حرف میزنی، احمق.
و موهای مشکی دوستش رو بهم ریخت.
- چی شده که از زیر پتوت دل کندی پسر شجاع.
دویونگ دست انداخت که دست هیونگش رو بگیره ولی تهیون دستش رو کشید و خندید. دویونگ تسلیم نشد و بههرحال گرفتش.
- داشتم فکر میکردم وقتی بیای همه خاطراتمون فراموشت میشه، دیگه من رو یادت نمیاد، باید همش رو از اول برات تعریف کنم، نه؟
- من قراره بیام؟ کی؟ کجا؟ حالا یه شوخی کردم تو چرا جدی گرفتی خلوچل؟
که با نگاه غضبناک دو مواجه شد و سریع عقبنشینی کرد؛ یه خندهٔ دلجویانه رو ضمیمه چشمهای پاپیوارش کرد و دویونگ گذاشت بهتریندوستش از زیر این یکی در بره.
- خب؟ داشتی میگفتی.
دو جوابش رو نداد و با اخم گفت: بهت نمیگم، قراره بهرحال مسخرهام کنی.
تهیون خم شد جلوش و باعث شد دونگی بایسته و به اجبار به چشمهای قشنگش نگاه کنه.
- ولی تو حتی وقتی اذیتت هم میکنم دوستداری، نداری؟
دویونگ آهی کشید و چشمهاش رو روی هم فشار داد.
- حتما دیوونهام. بههرحال باید اعتراف کنم که همیشه از آدمهای بامزه خوشم میاومده. اگه یه روز تبدیل به یه اخموی عبوث بشی ولت میکنم و میرم دنبال یوتا.
چهرهٔ تهیون جمع شد.
- اون پسرهٔ لات موبلند رو میگی دویونگ؟ از سلیقهات ناامید شدم.
دویونگ که هنوز دست تهیون رو مثل یه چیز باارزش نگهداشتهبود، با شیطنت خندید و گفت: خیلی کول و باحاله. شاید اون توی واقعی باشی فقط هنوز خودت نمیدونی. برای همینه که داریم میریم دفتر بخریم دیگه. من همهٔ خاطراتمون رو صفر تا صد مینویسم و وقتی که پیدات کردم...
ایستاد و دو دستش رو محترمانه جلو برد و یه تعظیم تمیز کرد.
تهیون اول یه چهره منزجر و بعد گیج به خودش گرفت. دو با صدای بلند خندید و به راهش ادامه داد. بهجای پیادهرو وسط خیابون راه میرفت ولی اشکالی نداشت چون همهجا خلوت بود و ماشینی رد نمیشد.
- تو بامزه و عجیبی، بعضیوقتهام گیج میزنی. قبول کن که به من احتیاج داری لی تهیون. حتی نمیتونی یه کتاب کوفتی رو تو یه کتابخونه پیدا کنی و خودت رو نگاه کن، کلاهت کجه!
موهای پسر بزرگتر که الان باز نگاه پاپیطور مظلومی به خودش گرفته بود رو مرتب و بعد کلاهش رو، که مثل همهٔ بقیه لباسهاش مشکی بود، صاف کرد. هیون با لحن یه بچهٔ کوچیک زیر لب نق زد: واقعاً میخوای همهاش رو بنویسی و بدی دست اون یارو یوتا؟ خیلی خنگی دونگیونگ.
لپش کشیده شد و جواب گرفت که: نگفتم میدمشون به یوتا که... هی! برات بستنی میخرم، اینطوری نشو...
تهیون همچنان زیر لب نق میزد.
- تو متوجه نیستی دویونگ! تو خنگی دویونگ! تو ترسویی دویونگ! اونها نمیفهمنت دویونگ... اونها مسخرهات میکنن دویونگ!
رفت جلوش و دودستی یقهٔ پسرک رو گرفت. پسر خندید و دستهاش رو چسبید.
- باشه هیونگ، قول میدم فقط به کسی نشونشون بدم که خودت هم موافق باشی تویی، قبول؟
- هوممم خوبه از این خوشم میاد. فقط یادت نره که اینجا رئیس منم.
بعد راه افتاد و جلوتر رفت. دو مجبور شد دنبالش بدوه تا بتونه دوباره دستش رو بگیره. تقریباً رسیده بودن. دنبال خودش کشوندش توی یه مغازه، یه گالری کوچیک بود پر از انواع و اقسام وسایل تزئینی و زینتی که از در و دیوار و سقف آویزون بودن.
یه عالمه دفتر خاطرات با جلدهای چرمی و پرزرقوبرق رو زیرورو کرد تا یکی که کاغذهای کاهی پهن بزرگ داشت و از بالاش سیم میخورد چشم دویونگ رو گرفت. برگههاش انگار به دو التماس میکردن که بنویسه و همهچی رو ثبت کنه، امیدوار به آینده، برای فردا.
به دوستش نگاه کرد که تأییدش رو بگیره ولی اون که هیچ نظری نداشت فقط شونهاش رو بالا انداخت. دویونگ به بازوش مشت زد و رفت سمت صندوق که حساب کنه. صندوقدار یه زن جوون توپُر و بامزه بود. با مهربونی سلام کرد و دفتر رو از دویونگ گرفت. چشم دو خورد به یه سری حلقه که کنار صندوق بود. چند تا دست کرد و یکی که ساده بود برداشت و با دفتر حسابش کرد. همونطور که میرفت بیرون در جواب نگاه سوالی تهیون گفت: این حلقه رو از این به بعد از دستم درنمیارم، نماد امروزه، نماد تو.
هوا هنوز خنک و مطبوع بود. دو مثل همیشه با شیفتگی به آسمون نگاه میکرد. هدفونش رو گذاشت رو گوشش و تو گوشیش یه چیزی به ته نشون داد.
-این رو گوش بدیم؟
تهیون هم هدفونش رو گذاشت و سرش رو تکون داد. دو برای جفتشون پخشش کرد و نیششون باز شد. برای هم سر تکون دادن و دوباره از وسط خیابون شروع کردن به رفتن. هر دو خوشحال، جوون و رها بودن. با موزیک لب میزدن و سرشون رو تکون میدادن و به جای راهرفتن تقریباً به دو و با پرشهای کوتاه جلو میرفتن. بعضی جاهاش رو با اداواطوار برای هم داد میزدن. هم رو مسخره یا تایید میکردن، انگار که دقیقاً ریاکشنی که دلشون میخواست رو میگرفتن.We don't have to talk
We don't have to dance
We don't have to smile
We don't have to make friends
It's so nice to meet you,
Let's never meet again
We don't have to talk
We don't have to dance
(Andy Black - We don't have to dance)حال خوبشون تا خونه ادامه داشت. چشمشون جز همدیگه چیزی نمیدید و پوستشون جز نوازش باد چیزی حس نمیکرد و قلبشون بین عشقی که شادشون میکرد غرق شدهبود.
وقتی پسرک رسید به خونه هنوز همون مود رهاش رو داشت. همونطوری رو هوا و همراه با موزیک تو هدفونش مسیر در ورودی خونه تا اتاقش رو طی کرد و چیزی جز یه رد خنک از خودش به جا نگذاشت. فقط برادرش که تو پذیرایی نشسته بود دیدش و لبخند زد. دویونگ هرچند تنها و منزوی بود، ولی همین که حداقل با خودش خوش بود، خوب بود. دیدنش لذتبخش و نشاطآور بود.
دویونگ به اتاقش که رسید، آلاستاراش رو پرت کرد یه گوشه و بلافاصله نشست پشت پیانوش. دفتر رو با احترام انگار که تاج پادشاهی باشه گذاشت بالاش. دفتری که قرار بود همه اون علاقه رو ثبت کنه، از روز اول تا آخر، برای ادامه. حلقهی جدیدش رو محکم بوسید. یه نفس عمیق کشید و وقتی از گوشهٔ چشم مطمئن شد که تهیون رو تخت دراز کشیده و بیرون رو نگاه میکنه ولی هدفونش دیگه گوشش نیست و میتونه بشنوه، آهنگی که مدتی بود دلش میخواست براش بخونه رو با اون صدایی که اصلاً خبر نداشت چقدر بینظیر و زیباست، خوند.I know you, I walked with you once upon a dream
I know you, that look in your eyes is so familiar a gleam
And I know it's true that visions are seldom all they seem
But if I know you, I know what you'll do
You'll love me at once, the way you did once upon a dream
(Lana del ray - I know you)تموم که شد، برنگشت ببینه که تهیون داره به پشت سرش و شونههاش که حالا افتاده به نظر میاومدن، لبخند میزنه.
+ Exo - Bird
+ شما هم شنیدین میگن اگه به همه پارتهای این فیک ووت بدین و به دوستهاتون هم معرفیش کنین یکی از آرزوهاتون برآورده میشه؟
+ از این به بعد مرتب هر جمعه و هر دوشنبه آپ میشه.
دوشنبه چون دوشنبه روز تیونگه. 💚
CZYTASZ
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...