فهمید که هست. این اولین چیزی بود که درک کرد، اینکه هست. بعد باز این حس رفت و هشیار نبود، بعد دوباره میفهمید که هست. بعد کمکم فهمید که پشت پلکش نور هست و صداهای محوی از اطرافش شنید. انگار که یه چیزی روش بود. وجودش در اون لحظه درک همین چند تا چیز ساده بود. فکرش هنوز کار نمیکرد و نمیدونست که کیه و کجاست. اول کمی تو جاش تکون خورد و سروصداهای اطرافش بیشتر شد. خواست چشمهاش رو باز کنه ولی پلکهاش سنگین بودن. خیلی سنگین. انگار روشون یه چیزی بود که مانع میشد. به سختی کمی فاصلهشون داد و بلافاصله به خاطر نور آزاردهنده دوباره بستشون. یکی مدام دستش رو میگرفت و بعضیها بازوش رو. نمیخواست کسی بهش دست بزنه، نمیدونست چه خبره. ترسیده بود. خواست بلند شه و بره، سعی کرد سر جاش بشینه ولی یه چیزی تو وجودش درد گرفت. مطمئن نبود کجای تنشه. یه دست گرم و مهربون شونهاش رو روی تخت نگه داشت، بالاخره تونست چشمش رو یهکم باز کنه. با دیدن چهرهٔ آشنا، آروم شد. هیونگش بود؟ هیونگش بود. خودش بود.
- دونگیونگشی، صدام رو میشنوی؟
نگاه گیج و متعجبش رو از دونگهیون برداشت و به مردی که یه صورت مستطیلی معمولی داشت داد. پلک زد. چقدر سروصدا. چقدر غریبه. حجوم اطلاعات ذهنش رو پر کرد و باعث شد از بینشون یه جای خالی رو حس کنه. چرا، یه چیزی نبود. یه چیزی سرجاش نبود. یه چیزی کم بود. اینجا چیکار میکرد؟ اینجا کجا بود؟ بیمارستان؟ چرا اینجا بود؟ تهیون کجاست؟ چرا... چرا تهیون رو حس نمیکرد؟ سرش رو به سرعت تو اتاق گردوند. چطور ممکن بود تهیون نباشه؟ اون که بدون دویونگ نمیتونه جایی بره. فکرش طعم بدی میداد، با تهمزه خلا و پوچی. چرا این احساس بد براش تازگی نداشت؟
- آروم باش، اینجا بیمارستانه...
مهم نبود کجاست. باید تهیون رو پیدا میکرد. همین رو میدونست. همین رو میخواست. میخواست بلند بشه ولی انگار یکی یه تیغه تیز کرده بود تو گلوش. نمیتونست تکون بخوره. انگار تبدیل به یه جنازه شده باشه، جسمش به حرفش گوش نمیکرد. تهیون نبود! یادش اومد. این درد گزنده رو به یاد آورد. تهیون نبود! دستهاش رو مشت کرد. باید میگرفتنش. نباید میذاشت بره. نبود! خیلی وقت بود که نبود! گلوش خشک بود ولی چشمهاش خیس شد. حتی لبهای ترکخوردهاش هم میسوختن. کل تنش میسوخت و درد میکرد. چرا بیدار شده بود؟ باز اون چشمهای لعنتیش رو به زندگی بی تهیون باز کرده بود که چی بشه؟ کی داشت اینکار رو باهاش میکرد؟ چرا خورشید باز طلوع کرده بود؛ چرا قلبش هنوز میزد؟ همه اینها جز برای این بود که بهش درد تحمیل کنن؟ این آدمهای غریبه و نگاههای آزاردهنده چرا تنهاش نمیذاشتن؟
بالاخره دستهای ضعیفش پتو رو پیدا کردن و کشیدنش روی سرش. به سختی توی خودش جمع شد. درد واقعی و خیالی، روح، روان و تنش در عذاب و بیقراری بود. نمیخواست هیچی بشنوه و هیچکس رو ببینه. نمیخواست بیدار بشه. نمیخواست بلند بشه. نمیخواست باشه. میخواست فقط دوباره بمیره! اینبار برای همیشه.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...