جانی که دم در به ماشین کوچیک قدیمیش تکیه داده بود، با دیدن چمدونهای دو، دوید جلو و از دستش گرفتشون و دو باز رفت داخل و با جعبه کتابهاش برگشت.
تازه وقتی بی هیچ حرفی همه وسیلهها رو تو ماشین کوچیک جا دادن و نشستن، جانی به حرف اومد که: خب؟ چه خبره نابغه؟ دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟
- خب، دسته گل، بذار ببینم... همم... بهشون گفتم که میخوام برم خونه دوستپسرم که دیگه بتونیم بیمزاحمت هرشب سکس کنیم، اونها هم گفتن البته پسرم چطور تا حالا درک نکرده بودیم، بفرمایین برین بیرون. چطوره؟ خوشت اومد؟
پسر بزرگتر خندید و سر دوستش رو با شوخی پرت کرد سمت پنجره و ماشینش رو روشن کرد. نمیتونست نیش بازش رو ببنده، وقتی دویونگ داشت با خودش میخندید. این بچه همیشه با کله میرفت تو دل هرکاری که تو فکرش بود و انجامش میداد و بعد یه دل سیر به زندگی بهم ریخته خودش میخندید و جانی عاشق این اخلاقش بود. نه برنامهریزی و نه آیندهنگری، یک راست صاف با قدمهای بلند میرفت وسط ماجرا.
- پس بالاخره معصومیتت به باد رفت، ها؟ کلهخر؟
- ببخشید اگه درست یادم نمونده تصحیحم کن، جنابعالی بکارتت رو چندسالگی بود از دست داده بودی؟ ده؟ دوازده؟
جانی با صدای بلند خندید و به خودش اجازه داد که جلوی دونسنگ زبوندرازش کم بیاره. همخونگی زود بود ولی دو همیشه عجول بود و نمیشد بهش خرده گرفت، نمیشد توقع داشت همه آدمهای دنیا صبور و عاقل باشن. فقط خوشحال بود که یکی رو پیدا کرده که مثل خودشه، شاید حتی از خودش هم بدتر. این دوتا به همه ویژگیهای بد همدیگه بها میدادن و به دیوونگی هم دامن میزدن.
- خب؟ کجا برم؟ خونه من خراب میشی یا یوتا؟ من نمیرسونمت خونه دوستپسرت، میدونی که؟ بده، عیبه، زشته، سرت میخوره به سنگ پشیمون میشی پسرم.
- پدر جان یه سر بزنیم به اون کافه موردعلاقه اون طفل معصوم، جونگوو، که پیانو داشت، تا بهت بگم.
جانی با تاسف سرش رو تکون داد و پیچید. تو دلش غر زد که شده شوفر یه بزمجه و عین نوکر حلقهبهگوش هرچی میگه، گوش میده. واقعاً که جناب ساه(suh). اینم شد زندگی؟ که البته همه این غرغرها بیمعنا بود. همین که وقتی پارک کرد، چشمش به نگاه مضطرب پسرک روی در کافه افتاد، نگرانش شد و پیشنهاد داد: میخوای منم بیام؟
- نه، باید بتونم مستقل باشم هیونگ.
ابروهای جانی از چشمهاش فاصله گرفتن.
- اینکه من هرجا میری، من برسونمت، یعنی مستقلی الان؟
پسرک خندهای هیستریک کرد و پیاده شد و میدلفینگری به دوستش نشون داد و رفت سمت کافه. شنید که جانی پشت سرش داد زد: من ساعتی پول میگیرمها! نکاریم اینجا.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...