قبل از اینکه با کلیدی که بهش داده بود در رو باز کنه، یه بار دیگه آدرس در رو چک کرد. وارد یه آپارتمان کوچیک شبیه مال خودش شد، با این تفاوت که این یکی توی سادهترین و خالیترین حالت خودش بود. به جز یه کاناپه و یه قالیچه کوچیک روی زمین و تلویزیون کوچولوی روی میز، دیگه هیچ وسیلهای توی پذیرایی نبود. درودیوار داد میزد که اینجا فقط یه مدت کوتاه متعلق به یه پسر جوون با یه سر شلوغ بوده. انقدر شلوغ که خیلی وقت نمیکنه بهش سر بزنه و فقط گاهی توش میخوابه.
پاورچین حرکت میکرد. خیلی آروم کولهای که توش چند دست لباس گذاشته بود که بذاره اینجا بمونه رو تو یه کمددیواری قایم کرد و یه نفس عمیق کشید. گونگمیونگ بهش گفته بود که احتمالاً توی اتاق خوابیده و درست هم میگفت. تن لاغرش رو از لای در برد داخل و خیلی آروم یه گوشه روی صندلی نشست و به سرشونههای لاغر و موهای بهم ریختهٔ مشکی و آبی روشنی که از زیر پتو دیده میشدن، زل زد.
کل شب رو به خوندن دوباره و دوباره اون دفتر گذرونده بود و هرچی بیشتر میخوندش، بیشتر نمیفهمید. بیشتر شک میکرد، بیشتر گیج میشد. ولی در نهایت بهش کمک کرده بود که ترسش بریزه. یهجورهایی احساس میکرد که جای درستیه، انگار که باید اینجا باشه. احساس میکرد با دویونگ دوست شده، با خوندن افکارش و حس کردن روحش لابهلای اون کاغذها، الان به قدر چهارسالی که دویونگ و دوست خیالیش باهم گذرونده بودن، میشناختش. میدونست چرا با اینکه بهار شده و هوا گرمه الان زیر پتوئه. میفهمیدش، حتی درکش هم میکرد. اومده بود چون الان خودش هم یهکم نگران بود.
خیلی دلش میخواست چهره اون دستخط رو ببینه. ببینه اونی که فکر میکنه، هست؟ خوشبختانه لازم نبود خیلی صبر کنه تا پسر بیدار بشه.
خوابهای دویونگ خیلی وقت بود که عمیق نمیشدن. نه از اون خوابهای سبکی که با صدا بههم میریزن، از اون سبکهایی که صداها رو میشنوی ولی نادیدهشون میگیری و ترجیح میدی بیهوش بمونی. یه ذره باقیموندهٔ هوش توی سرت رو هم به کار میگیری و خودت رو مجبور میکنی که باز فکر نکنی، باز هیچی حس نکنی و همونجایی که نمیدونی کجاست و زمان رو حس نمیکنی، بمونی.
ولی یه وجودی وارد شده بود که فرق میکرد. بوی یه آدم دیگه میاومد، کسی که داداشش نبود. دویونگ داشت چیزی رو حس میکرد که میمرد برای بودنش. درک وجود یکی دیگه، حس کردن حضورش که مثل همیشه نگاهش میکنه و یه لبخند نصفه میزنه و صداش میکنه احمق. برگشته بود؟
یه بخشی از وجودش انقدر ناامید بود که نمیخواست چشمهاش رو باز کنه. میگفت خوابه، بذار خواب بمونه. بذار یهبار دیگه یادت بیاد بودنش چطور بود، ولی نتونست جلوی خودش رو بگیره. میشنیدش، صدای نفسها. به زحمت پلکهای خستهاش رو باز کرد و از چیزی که دید، نفسش بند اومد.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...