هیونگی که این پسرکها انقدر وابستهاش بودن و جونشون براش در میرفت، یکی از استایلیستهای کمپانی بود که این اواخر داشت اتفاقات بهتری براش میافتاد. فقط سهسال ازشون بزرگتر بود ولی انقدر عاقل، قوی و قابلاعتماد بود که تبدیل شده بود به محکمترین تکیهگاهشون توی این شهر غریب. اون همیشه میدونست که باید چیکار کنن، همیشه تشویقشون میکرد که به راهشون ادامه بدن و همیشه هواشون رو داشت. بدون اون، سئول غیرقابلتحمل بود. بدون اون، سئول فقط یه شهر کثیف ترسناک بود.
وقتی رسید، مثل همیشه یه هودی اورسایز پوشیده بود. به نظرش هودی بهترین اختراع بشر بود و پسرکها کاملاً باهاش موافق بودن. هودی امروز هارمونی قشنگی از بنفش روشن و سبز نعنایی داشت و خیلی بهش میاومد. البته همیشه هرچی که میپوشید، بهش میاومد. اون زیادی برای این دنیا خوب بود. میخندید و اتاق روشن میشد. هیونگ هرجا میرفت باخودش نور میاورد، و خب البته که یه بسته توتفرنگی.
بعد از یه بغل سبک، بسته رو داد دست جونگ و چشمکی زد.
- با توتفرنگی همهچی بهتر میشه، نه؟
-صددرصد هیونگ. این رو باید یه جایی با طلا بنویسن.
-همیشه میدونستم تو منو درک میکنی جونگ. بهبه، هودیت چقد باحاله! سلیقهات هم محشره. آپدیت دیشبت عالی بود. انقدر خوبی که میترسم بدزدنت.
جونگهیون خجالتی که صورتش به رنگ توتفرنگیها شده بود، به عنوان تشکر مدام نوددرجه تعظیم میکرد.
-پیشو چی شده؟
- اصلاً نمیدونم هیونگ. از چند روز پیش که اومده چیز زیادی جز اینکه از من و هرچیز که مربوط به منه متنفره، نگفته.
هیونگ چشمک دیگهای زد و گفت: اوکی، پس من میرم از زیر زبونش بکشم و بیام برات همهاش رو بگم.
هیونگ، جونگ خندون رو تنها گذاشت و توی اتاق سرکی کشید و گفت: هی پیشو، چی شدی؟ کی دم بچه من رو لگد کرده؟
حالا حضور بکهیون به جای پذیرایی کوچیک رنگیرنگی، داشت اتاقی که شلوغوپلوغ ولی خلاقانه چیده شده بود رو، روشنتر میکرد. نور دنبالهروی اون لبخند درخشان و چشمهای پر از شیطنت و موهای سفیدشده، بود.
تیونگ که ناخوداگاه با دیدن اون چهره، لبخند محوی میزد، جواب داد: ببخشید که اون نفهم مزاحمت شد.
بک در رو بست و رفت پیشش نشست. زد رو پاش و گفت: چیزی که باید براش معذرت بخوای اینه که زودتر نیومدی سراغم.
ته نگاهش رو دزدید.
-چیز مهمی نیست هیونگ.
بکهیون همونطور که با انگشت جنس پارچه لباسخواب خرگوشیش رو امتحان میکرد، گفت: اول بگو این رو از کجا خریدی، بعد تعریف کن که چی مهم نیست.
VOUS LISEZ
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...