36. We're far from the shallow now.

149 39 51
                                    

بد و بیراه می‌گفت و جیب‌هاش رو دنبال کلیدها می‌گشت. تا غروب روز بعد، وقت نکرده بود سر بزنه و حالا جدای این‌که می‌ترسید اون گروه پر از پیام‌های نخونده رو باز کنه و کارش رو از دست بده، نگران بود که نکنه پسرک باز یه کاری دست خودش داده باشه. وقتی بالاخره پیداشون کرد، همچنان که هرچی ناسزا بلد بود، توی دلش تکرار می‌کرد، وارد آپارتمان کوچیک و تاریک شد و دویونگ رو ندید.

دویونگ توی اتاقش منتظر تهیون می‌موند. حتی اگه صدای در رو می‌شنید، باز هم عادت نداشت که باور کنه که اون برای اومدن به در احتیاج داره. به‌هرحال تا وقتی که اون نبود هم دلش نمی‌خواست از زیر پتو بیاد بیرون و کاری بکنه. همون‌جا می‌موند. برای خودش ملودی‌های تکراری رو زمزمه می‌کرد و فکر می‌کرد و خوابش می‌برد و باز می‌فهمید که به هوش اومده ولی هنوز تنهاست. غروب شده بود وقتی بالاخره صدای قدم‌هاش رو شنید و ساعدش رو از روی چشم‌هاش برداشت و دید که دم در اتاق که پر از خون قرمز خورشید شده بود، ایستاده و لب‌های خوش‌حالتش به خاطر نفس‌نفس‌زدن نیمه‌باز موندن.

اول یه‌کم با شک و تردید نگاهش کرد، بعد سرش رو کج کرد و فهمید که داره درست می‌بینه، بلافاصله بلند شد و رفت سمتش. دقیقاً جلوش، جوری که تیونگِ خسته به خاطر برخورد سطحی بدن‌هاشون پشتش به دیوار خورد.
سر دویونگ پایین بود و بغلش نمی‌کرد. حتی نگاهش هم نمی‌کرد. فقط همون‌طور جلوش ایستاده بود. حضورش خیلی سنگین بود، انگار کل اتاق رو پر کرده بود. یه جفت چشم فندقی‌رنگ درشت با تعجب و احساس گناهِ هم‌زمان بهش نگاه می‌کردن. پسر چندثانیه همون‌طور موند. انگار فقط نزدکیش بودن، توی اون فاصله چندسانتی‌متری، بهش ثابت می‌کرد که ته برگشته. فاصله‌ای که به خودش اجازه نمی‌داد پر، و تبدیلش کنه به یه بغل. کلی با خودش کلنجکار رفت تا بالاخره موفق شد تسلیم بشه و پیشونیش رو تکیه بده به شونه راستش و با جفت دست‌های سردرگمش دست راستش رو نگه داره.

حالا شونه تهیون به جای ساعد دستش، جلوی چشم‌هاش رو گرفته بودن. انگار دویونگ عادت داشت چشم‌هاش رو بپوشونه، انگار برای دیدن دنیا بهشون احتیاج نداشت. یا شاید هم دنیا اون‌قدر جالب نبود که بخواد ببیندش.
حرفی نزد. فقط ایستاده بود و سر گیجش رو به شونه‌اش تکیه داده بود. احتیاجی هم نبود که چیزی بگه. آدم که لازم نیست حتماً بلند حرف بزنه تا آدم خیالیش بشنوه. اون‌ها هم رو بدون احتیاج به لغات درک می‌کردن.

دویونگ حق داشت. بعضی‌وقت‌ها لغات اضافین، مادی‌تر از اونن که بتونن کمکی بکنن. فقط همه‌چی رو خراب می‌کنن، وجود اضافیشون صداقت و اصالت لحظه رو از بین می‌بره. و تیونگ می‌فهمیدش. می‌دونست داره چی می‌گه، انگار کلمات از پیشونیش به بدنش و ذهنش سفر می‌کردن و منتقل می‌شدن.

می‌شنید که داره تو ذهنش زمزمه و ناله می‌کنه که: برگشتی هیونگ؟ ترسیدم برنگردی دیگه. خیلی ترسیدم. حالا که برگشتی باز خوبه، باز همه‌چی آرومه. همین‌جا وایسا یه لحظه باور کنم که برگشتی، یه‌کم بهش عادت کنم، هنوز تو اون موج غم قبلی گرفتارم.

His Imaginations | DotaeWhere stories live. Discover now