43. Ready for my new flight, time for a slaying.

155 40 130
                                    

دویونگی که از اون ایستگاه اتوبوس برگشت، یه آدم جدید بود. یک‌بار مرگ رو پذیرفته و ازش برگشته بود. زندگی جدید شده بود و برای اولین بار بعد از مدت‌ها قرار داشت. جوری ساکن و آروم بود که احساس می‌کرد بار اول توی کل عمر کوتاهشه که تجربه‌اش می‌کنه. زیر پنجره می‌نشست و کمی بازش می‌کرد و به هیچ‌جا نگاه نمی‌کرد. چشم‌هاش رو می‌بست و از هوای تازه ملایمی که به صورتش می‌خورد، لذت می‌برد. تصور می‌کرد که توی یه دشت با چمن‌های بلنده و تا کیلومترها ازش هیچ جونور زنده‌ای جز خودش وجود نداره.

آروم بود، ولی خوش‌حال نه. این، گاهی، خوبی عادت کردن به غمه. دیگه از اتفاق‌افتادنش حیرون و گیج و متعجب نمی‌شی، دیگه دلت نمی‌خواد از این همه بی‌عدالتی فریاد بکشی و کسی رو پیدا کنی که بهت یه‌کم حق بده. فقط می‌شینی و می‌ذاری درونت ته‌نشین بشه. چون کار دیگه‌ای از دستت برنمی‌اد. چون پذیرفتی که دیگه تموم شده و از دست رفته، چون وقتی حتی جونت پیشت ارزشی نداره، دیگه چیزی برای از دست دادن نداری.

چند روز طولانی پر از سکوت طول کشید تا دویونگ تونست کمی فکرش رو مرتب کنه. با خودش بشینه و فکر کنه و ببینه که می‌خواد زنده بمونه یا نه؟ توی پارک‌ها قدم زد، رز خرید و باز هم رز خرید و توی افکارش غرق شد. گاهی سعی می‌کرد تهیون رو به یاد بیاره و باهاش صحبت کنه. به مرگ فکر کرد و به زندگی، از خودش پرسید که تعریف علم زیست برای طبقه‌بندی جانداران چیز درستیه؟ گیاه‌ها واقعاً زنده‌ان؟ گربه‌ها احساس و شخصیت دارن؟ روباه‌ها هم عاشق می‌شن؟

درگیر فلسفه شد و متوجه شد که تهیون یه هویته که وجودش ذهنیه. تعریف کلمات قلمبه‌سلمبه رو حفظ کرد و دنبال یه معنی برای زندگیش گشت. چرا نفس می‌کشید؟ زنده بودن به دلیل احتیاج داشت؟ دنیا اگه دور تهیون نمی‌چرخید، پس برای چی به راهش ادامه می‌داد؟

صادقانه به این نتیجه رسید که هرچند درگیر افسردگیه، ولی تصمیمش برای پایان دادن به زندگیش عجولانه و از سر عصبانیتی ناگهانی بوده. میل به مرگ هنوز هم قوی بود، ولی دیگه نمی‌خواست اون‌طور بی‌برنامه و بی‌فکر بهش دست بزنه. نمی‌خواست بیشتر از این زندگی برادرش رو زهر کنه، و مطمئناً نمی‌خواست دفعه بعد زنده بمونه.

نشست و با خودش حساب و کتاب کرد که این‌طوری نمی‌تونه ادامه بده. یا باید عزمش رو جزم کنه که ادامه بده، یا باید بادقت و حوصله تصمیم بگیره که تمومش کنه. یه تصمیم منطقی، برای پایان دادن به دردی اجتناب‌ناپذیر.

با نگاه کردن به رزهای یه پارک توی یه گوشه خلوت، زیر ابرهای خاکستری فصل بهار، انتخاب کرد که یه شانس دیگه، برای آخرین‌بار، به این دنیای گرد بی‌هویت بده. دنیایی که معلوم نبود از کجا اومده و به کجا می‌ره. تصمیم گرفت چندتا چیز دیگه رو هم قبل رفتن تجربه کنه: این‌که ببینه دانشگاه چطور جاییه، نواختن یه قطعه جدید رو یاد بگیره، کمی از تهیون بنویسه، بیشتر شعر بخونه، با برادرش به مسافرت بره و حداقل باکره نمیره.

His Imaginations | DotaeWhere stories live. Discover now