راننده اتوبوس اون خط دویونگ رو میشناخت. نه به اسم، ولی زیاد پیش اومده بود که سر شیفتهاش وقتی میرسه به اون ایستگاه خاص خلوت، ببیندش که داره چرت میزنه یا انقد تو موزیکی که بهش گوش میده غرقه که حالیش نشه اتوبوس اومده. پس گاهی براش یه بوق میزد تا جا نمونه. اون روز بارونی هم دیر رسیده بود و عجله داشت، ولی باز هم وقتی دید خوابه یهکم معطل کرد و بوق زد.
دو چشمهای دردناکش رو به زحمت از هم باز کرد و چندبار پلک زد تا یادش اومد کیه و کجاست. سرش گیج میرفت. دفترش هنوز تو بغلش بود. محکم گرفتش و دنبال کولهاش گشت ولی یادش اومد که هنوز تو کلاسه و برش نداشته. هوا داشت تاریک میشد و باید برمیگشت خونه.
به زحمت بلند و سوار شد. چیز زیادی از خیابون دیده نمیشد که بهش زل بزنه. بارون شدت گرفته بود و سردش بود. با هر تکونی که اتوبوس میخورد، همه زخمها و کوفتگیهاش درد میگرفتن. کاش تا رسیدن به خونه دوباره از هوش نمیرفت. اونجا قرار بود باز یه عالمه جنگ و دعوا داشته باشه که چرا دیر کرده، چرا زخمیه، چرا خیسه، کجا کولهاش رو گذاشته و لابد باز داشته چه غلطی میکرده. واقعاً داشته چه غلطی میکرده؟ چیکار میتونست بکنه مگه؟ جز اینکه خودش رو به قدری تو یه چیز غیرقابللمس غرق کنه که هیچ راهی برای نجاتش وجود نداشته باشه. یا شاید هم یه کاری مثل مردن به جرم خودش بودن.
نمیتونست چشمهاش رو باز نگه داره. بستشون. تهیون کجا بود؟
هیونگش هم بهخاطر مشکلی که با پدر و مادرش داشت، چند ماه پیش بعد از تموم کردن دبیرستانش، جدا شده بود و مستقل زندگی میکرد. دنبال رویای بازیگریش رفته بود. کاش هیونگش خونه بود حداقل. با اون یهکم راحتتر بود... تهیون کجا بود؟
اگه کل مدرسه میفهمیدن و بعد پدر و مادرش هم خبردار میشدن، چه واکنشی نشون میدادن؟ هیونگش چه واکنشی نشون میداد؟ نکنه ازش بدش بیاد؟ نکنه اون هم فکر کنه که دویونگ چندشه؟ تهیون کجاست؟
پلکهای داغ و سنگینش رو باز کرد و کل اتوبوس رو از نظر گذروند. یهکم تار میدید. بالاخره پیداش کرد. روی صندلی جلویی برعکس نشسته بود و نگاهش میکرد. صداش رو انگار از یه جای خیلی دور میشنید: چه بلایی سر خودت آوردی احمق؟
لب دویونگ از دیدن دوباره تهیون به یه لبخند کش اومد ولی از درد باز جمع شد. تهیون اینجا بود، همچی دوباره خوب میشد. همهچی درست میشد. تهیون بود. تهیون اینجاست.
صداش به زحمت درمیاومد. گلوش متورم و دردناک بود.
- اینجایی هیونگ.
دستش رو دراز کرد که دستش رو بگیره. تهیون یکی زد پس سرش.
- تمام مدت بودم. تو نمیتونستی ببینیم.
DU LIEST GERADE
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...