پایان دبیرستان؟ تعطیلات؟ روز؟ شب؟ نه. دویونگ خیلی وقت بود دیگه چیز زیادی از اطرافش رو درک نمیکرد. روز آخر وقتی برگشت خونه و پدر و مادرش رو دید که جلوی در منتظرشن حتی به خودش زحمت نداد که ببینه ازشون متنفره؟ خسته است؟ باید بهشون سلام کنه؟ فقط چیزی که میخواستن، عددهایی که بتونن برن باهاشون برای آینده تحصیلیش تصمیم بگیرن، رو بهشون گفت. اونها هم منتظر همین بودن و هرکاری که لازم بود خودشون میکردن.
بعد رفت اتاقش و اعتراضی هم نشنید. باز هم با دقت و امیدی که داشتنش مثل یه وزنه سنگین روی قلبش بود اتاق رو از نظر گذروند ولی تهیون نبود. نه یک بار، بلکه هزار بار نبود. تکتک جاهایی که قبلا مینشست و حالا خالی بودن نبودنش رو مثل یه شلاق روی تن دیوونگ فرود میاوردن. میخواست جیغ بزنه، داد بکشه، یهکم از دردی که درونش رو پر کرده بود رو بروز بده ولی نمیتونست. لبهاش رو بههم دوخته بودن. دهنش باز نمیشد. پلکهاش رو دوخته بودن، اشکها نمیریخت. دستوپاش رو دوخته بودن، نمیتونست بلند بشه و راه بره. به سختی دفترش رو بغل میکرد و به خودش میفشرد. ساعتها به نقاشی قدیمی روی دیوار زل میزد. با اون حرف میزد ولی چشمهای نقاشی مصنوعیتر از همیشه بودن.
دنیا برای اولینبار زیادی واقعی شده بود. همه چیز تاریکتر و پررنگتر بود. دفترش بیشتر از هر وقت دیگهای خیالات به نظر میاومد. نقاشی به طرز بیرحمانهای بیشتر از همیشه فقط رد مداد روی کاغذ بود. پس واقعیت این بود. چیزی که سالها ندیده بود، سالها ازش فرار کرده بود. حالا یادش میاومد که چقدر زشت و تنهاست. خشونتش پوست روحش رو خراش میانداخت و برای پرت کردن حواس خودش از اون مجبور میشد خودش همون بلا رو سر پوست تنش بیاره.
خبر نداشت که گوشیش رو گذاشتن روی میز و میتونه روشنش کنه. براش مهم نبود. انقدر فکرش پر تهیون بود که آدمهای دیگه رو به سختی به یاد میاورد. از خودش خجالت میکشید و بدش میاومد که نمیتونه ببیندش. حتما یه کاری، یه اشتباهی، یه غلطی کرده بود که دیگه لیاقتش رو نداشت و ترکش کرده بود. خودش کرده بود؟ خودش رفته بود؟ یا مجبور شده بود بره و دیگه نباشه؟
آخرین چیزی که بهش گفته بود رو مرور کرد. یکی از شبهایی بود که از ترس دیگه ندیدنش، خوابش نمیبرد. خودش اومده بود جلو و با دستهای قشنگش که دویونگ براشون جون میداد، پلکهای مرطوبش رو بسته و زمزمه کرده بود: ما دو تیکه یک چیزیم دویونگ. هم رو پیدا میکنیم. نگرانش نباش. بخواب. من هستم، من تا وقتی تو زندهای بخشی ازت میمونم.
پس کجا بود؟ دستش رو کشید به پشت پلکهای خودش. جای دستهاش هنوز اونجا بود؟ زیر لب زمزمه کرد. صداش کرد، حرف زد و حرف زد. مثل دویدن تو سیاهی محض بود. نمیدونست کجا میره و مدام بیشتر پیش میرفت و بیشتر گم میشد.
STAI LEGGENDO
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...