26. These wounds won't seem to heal. This pain is just too real.

144 39 27
                                    

از اون روز و اون لحظه همهٔ آرزو و فکر و ذکرش شده بود این‌که یه وقت تهیون رو گم نکنه و از دستش نده. می‌فهمید و حسش می‌کرد که داره از دست می‌ره ولی نمی‌دونست که چرا. بیشتر از قبل بهش زل می‌زد، بیشتر باهاش حرف می‌زد و بیشتر تو دفترش می‌نوشت. این همهٔ کاری بود که برای جلوگیری از دستش برمی‌اومد ولی خب اینطور نیست که فقط تلاش خود ما توی زندگیمون تاثیر بذاره.

نه، اینطور نیست. شرایط و ویژگی‌هایی از محیط اطرافمون هست که هیچ تلاشی نمی‌تونه ازشون ببره. آدمی که دست و پای خیالش رو به هزار روش بسته بودن، هرچقدر هم تلاش می‌کرد تا یه جایی می‌تونست مقاومت کنه. ولی دویونگ نمی‌دونست. خبر نداشت که بستنش، نمی‌تونست طناب‌ها رو ببینه. پس دفعهٔ بعد که تهیون رو ندید، اولین کاری که کرد، سرزنش خودش بود. نمی‌دونست قضیه چیه ولی حتماً به خودش مربوط می‌شد. تهیون چیزی بود که از اون شروع میشد. انقدر حواسش سر جاش بود که این رو بدونه و هیچی و هیچکس رو نداشت که‌ برای ندیدنش ملامت کنه. فقط درد بود. درد و گم‌گشتگی. بدون تهیون نه خودش بود و نه خودش رو حس می‌کرد.

امتحان‌ها توی این اوضاع شروع شد و دو، توی جهنمی زندگی می‌کرد که مخصوص خودش طراحی شده بود. هر روز با ترس چشم باز می‌کرد. می‌ترسید که بازشون کنه و تهیونش نباشه. خنده‌اش نباشه. روزهایی که اون خنده رو نمی‌دید، خورشید طلوع نمی‌کرد. شب می‌موند و ظلمت کل وجودش رو در بر می‌گرفت. شب‌هایی که نمی‌دیدش از غصه و گریه خوابش نمی‌برد و شب‌هایی که می‌دیدش از ترس اینکه بخوابه و فردا باز نباشه، نمی‌تونست بخوابه.

کاری از دست ته برنمی‌اومد به جز دلداری‌هایی که برای خودش هم بی‌معنا بودن.

- نگران نباش احمق. من همیشه آخرش برمی‌گردم. جایی نمی‌رم. همین دوروبرهام. هروقت خیلی سخت بود برو پیش یکی از پسرها تا من برگردم، خب؟ انقدر نترس. دویونگ یه روز کور می‌شی از این همه گریه. مگه من بهت قول ندادم؟ مگه نگفتم یه روز میام؟ طاقت بیار. من سر قولم هستم.

و دویونگ هق می‌زد و هق می‌زد و دست هیونگ خیالیش رو به چشم‌های داغ و متورمش فشار می‌داد. اگه یه روز دیگه صداش رو نمی‌شنید دیگه نمی‌خواست باشه. نه خودش نه دنیا نه هیچ کوفت دیگه‌ای. بدون اون همه‌چیز پوچ بود. صدایی که فقط گوش خودش می‌شنیدش، چشم‌هایی که فقط چشم‌های خودش می‌دیدش، دستی که فقط دست خودش حسش می‌کرد. اون دستگاه ضبط تهیون بود و بدون اون دلیل وجودش رو از دست می‌داد. هیچی به جز اون چشم، اون دست و اون صدا ارزش ثبت شدن رو نداشت. خودش رو می‌ریخت دور! بدون اون خودش رو می‌ریخت دور. یه جهنمی بود بینشون. بین دلداری‌هایی که جفتشون به هم میدادن و غم جدایی غیرقابل‌اجتنابی که زنده زنده گوشت تنشون رو می‌جوید.

همیشه عجیب بودن دویونگ، عادی بود ولی این روزها یه جوری عجیب بود که حتی برای اون هم تازگی داشت. از کنار پسرها رد می‌شد و متوجهشون نمی‌شد. وقتی صداش می‌کردن، می‌گفت:″هی، سلام...″ و دستشون رو نگه می‌داشت و جوری لمسشون می‌کرد انگار می‌خواست مطمئن بشه که اون‌ها هنوز واقعین. قبلاً به یه نقطه توی هوا زل می‌زد و الان جوری اطراف رو نگاه می‌کرد انگار هیچی نمی‌بینه. 

His Imaginations | DotaeWhere stories live. Discover now