9. I can't carry this anymore, Wonder what it's like to be okay...

162 44 46
                                    

دوشنبه که وقت ناهار شد، تهیون روی صندلی کنار دویونگ نشسته بود و مثل اون صورتش رو گذاشته بود روی میز. از دویونگ نخواست که بره غذا بخوره هرچند که چند روزی می‌شد که تقریباً هیچی نخورده بود. پسر، رنگ‌پریده و بی‌روح به نظر می‌اومد. دفتر زیر میز نبود، هیچ‌جای دیگه‌ای هم نبود. هرجایی که به فکرش رسیده بود رو گشته بود. حالا فقط نشسته بود و با لرز آروم تنش کنار می‌اومد. تهیون بالاخره خندید و سکوت رو شکست: داری ویبره می‌ری.

دویونگ می‌خواست بخنده ولی ماهیچه‌های صورتش همراهی نمی‌کردن. با صداش که هنوز دورگه بود و قشنگی سابق رو نداشت، گفت: مهم نیست. هوا یه‌کم سرده. هیچیم نیست.

تهیون با چشم‌های ستاره‌ای به پنجره و ابرها زل زد. زمزمه کرد: کاش به‌جای بارون این دفعه برف بیاد. ولی تو انقد ضعیف شدی که ممکنه به‌خاطرش بمیری.

و باز خندید. دویونگ که از این ایده خیلی هم بدش نمی‌اومد بلند شد و دست‌هاش رو فرو کرد تو جیبش: بیا، پاشو بریم امتحانش کنیم، ببینیم جواب می‌ده؟

ته سرحال از روی میز پرید و دنبال دو که هیچی جز پیرهن سفید مدرسه تنش نبود و اطرافش رو نگاه نمی‌کرد، راه افتاد. سرش پایین بود و برای خودش قدم می‌زد. به حیاط که رسیدن بارون داشت نم‌نم می‌زد و زمین رو گلی می‌کرد. دویونگ یه لبخند بی‌جون زد و سرش رو بالا گرفت که یه‌کم اطرافش رو نگاه کنه. رفت سمت پشت مدرسه که معمولاً خلوت بود و می‌تونست برای خودش بخونه.

ولی امروز خلوت نبود. یه دسته از سال‌دومی‌ها که آدم‌های جالبی نبودن جمع شده بودن و به نظر می‌اومد دارن یه چیزی رو به مسخره بلند بلند می‌خونن و بهش می‌خندن. دویونگ نمی‌خواست توجهشون رو جلب کنه، حتی کنجکاو نبود که بدونه که دارن چی‌کار می‌کنن، ولی وقتی خیلی کوتاه جلد کرم‌رنگ دفتر قدیمیش رو دستشون دید دیگه نفهمید چی شد. رفته بود بینشون و می‌خواست به هر قیمتی شده برش گردونه ولی نمی‌شد. نمی‌شنید چی می‌گن و نمی‌دید چی‌کار می‌کنن، فقط دفترش رو می‌دید که هرقدر هم سعی می‌کرد، بهش نمی‌رسید.

یکی هلش داد زمین و با صورت افتاد روی آسفالت. احساس می‌کرد توی درد سقوط کرده و داره غرق می‌شه، انگار که تبدیل به خود درد شده باشه. به سوزش صورتش عادت نکرده بود که لگدهاشون به کمر و شکمش باعث شد متوجه شه که هنوز عمق‌های بیشتری از این دریا برای کشف هست. یه صداهایی از دور می‌شنید، با هر لگد، به خاطر گرایشش یه ناسزا سرش داد می‌زدن. "کثافت، چندش، عجیب، دیوونه، کونی، آشغال!" و لغات دیگه‌ای که دویونگ حتی معنیشون رو هم نمی‌دونست و تو اون موقعیت نمی‌خواست هم بدونه. با دست‌هاش به زحمت گوش‌هاش رو پوشوند، ولی حتی به دستش هم لگد می‌زدن. نمی‌دونست گناهش چیه، نمی‌دونست چرا، حتی اسمش رو هم خوب یادش نمی‌اومد. فقط می‌دونست همه‌چی در بدترین وضعیت خودشه، یه جایی که حتی مرگ هم از اسمش می‌ترسید...

His Imaginations | DotaeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora