دویونگ روزها رو تنهایی تو اتاقش میگذروند و بی هیچ ترسی بلندبلند با تهیون حرف میزد و براش میخوند. هر چند ساعت یهبار هم روبهروی پیانوی عزیزش مینشست و براش عذاداری میکرد. اشکهاش میریختن روی کلاویههای شکسته ولی هیچی نه درمان میشد و نه درست. گاهی تصور میکرد که هنوز سالمه و هنوز همونجاست. گاهی هم فقط دستهاش رو از گوشه و کنارهاش رد میکرد و با نوک انگشت لمسش میکرد. هیچ پیانوی دیگهای توی دنیا نبود که بخواد. همین رو میخواست. همین که هدیهٔ یه عزیز خیلی مهم بود. همینی که باهاش برای اولینبار تمرین کرده بود. همین بزرگترین گنج مادیش. همین که دفتر کرم رنگش رو میذاشت روش و باهاش برای تهیون میخوند.
خوردههاش رو برمیداشت. وجودش پر از هرچی حس بد بود میشد و دلش میخواست به یه چیزی آسیب بزنه. گریه حالش رو بدتر میکرد. دردی که درون خودش حس میکرد از حد جسمش خیلی فراتر بود. انقدر زیاد، که هیچی آرومش نمیکرد. روز دوم یا سوم بود که بدون فکر، یکی از تیکههای شکسته که تیزتر بودن رو کشید روی ساعد سفید و کشیدهاش و به طرز عجیبی، دردی که به تنش تحمیل میکرد روان بیمار تنهای بیچارهاش رو ارضا میکرد. اونجا بود که دو، برای اولینبار به شکلی ناخودآگاه به خودزنی رو آورد. در فقدان و عزای عزیزی که از دست رفته بود، تو زندان تنهایی که باعث میشد احساس کنه که ″هیچکس رو نداره و نخواهد داشت.″
تصور بیمار و مریضی که گوشه تاریک و آسیبدیدهٔ ذهنش به خوردش داده بود و کاملاً غلط بود. هیچ از بحثهای برادرش با پدر و مادرش خبر نداشت. نمیدونست که دونگهیون چقدر داره براش میجنگه. گوشیش خاموش شده بود و یادش میرفت که روشنش کنه و خبر نداشت که همه چقدر نگرانشن. بعضیوقتها یادش میرفت کیه و کجاست. تو اتاقش نبود، یه جای بدی بود که دستهاش رو بسته بودن و نمیتونست هیچ تکونی بخوره. دیگه زیاد فرق مهتاب و آفتاب رو نمیفهمید. روانش داشت تصویری رو نشونش میداد که فقط نماد ناقصی از واقعیت مادی بود و دویونگ کاملاً باورش میکرد.
اگه تهیون نبود که گاهی جلوی این زیادهروی رو بگیره و مجبورش کنه که دوش بگیره یا غذا بخوره، احتمالاً دویونگ وارد راهی میشد که دیگه برگشتی نداشت و خودش رو گم میکرد. ولی تهیون بود، محافظ همیشگی دونگی بود که بهش یادآوری کنه که طنابها تصور ذهنشه و هنوز زنده است و هنوز میتونه یه روز از اینجا بیرون بره. تقریباً تمام اون مدت طولانی رو که هیچ نمیدونست چند روز یا هفته است تو بغل تهیون گذرونده بود. هیچجا جز اون بغل یهکم هم آرومش نمیکرد. تهیون آخرین چیز خوبی بود که براش مونده بود. دیگه نمیتونست به خاطر بیاره که خیالیه. کموبیش مطمئن بود که کاملاً وجود داره و قابللمسه. اون ملموسترین چیزی بود که درک میکرد.
انقدر خودش رو گم کرده بود که وقتی یه روز یه دست واقعی به شونهاش خورد و با صدای آروم نرمی صداش کرد: ″دویونگا؟″ به سختی چشمهاش رو باز کرد و چند لحظهای گیج پلک زد تا تونست تجزیه و تحلیل کنه که کجاست و کی جلوشه. هیونگش بود که بالاخره موفق شده بود بیاد و میخواست چند روز آخر تعطیلات تابستونی با خودش از اون جهنم ببردش.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...