20. Why is everything so haevy? so much more than I can carry.

145 40 25
                                    

تهیون عاشق دسته‌گل رز سرخش بود. از لحظه‌ای که برگشتن خونه و دو گذاشتنشون توی ظرف آب، تهیون از کنارشون جم نمی‌خورد. همه‌اش دور و برشون می‌پلکید. ناز و نوازششون می‌کرد و قربون‌صدقه‌شون می‌رفت. گاهی هم صورتش رو فرو می‌کرد بینشون. بعد با نیش باز به دو می‌گفت: خیلی نرمن.

دیدن تهیون با لبخندش و رزهاش رسماً حال دویونگ رو چندین و چند درجه بهتر می‌کرد. حتی وقتی صبح‌ها بهونه می‌گرفت که نمی‌خواد با اون ماشین غرغر بره مدرسه و ترجیح می‌ده پیش گل‌های قشنگش بمونه، باز هم یه‌جورهایی کیوت بود. دو یه شاخه گل برمی‌داشت و می‌گفت: بیا روزی یکیشون رو با خودمون ببریم، ها؟ بیا بریم دیگه، جونگوو منتظره!

ته با بی‌میلی پاهاش رو دنبال گل رز توی دست دویونگ، روی زمین می‌کشید: دارم به‌خاطر جونگوو می‌ام نه تو.

دو اول یه‌کم حرص می‌خورد ولی داشت کی رو گول می‌زد؟ اون نمی‌تونست از دست تهیون عصبانی بمونه. پس خیلی زود بیخیالش می‌شد و سعی می‌کرد طلوع آفتاب رو با چشم‌هاش گیر بندازه. حتی وقتی رزی که باخودش برده بود باعث شد پسرها کلی با "ای عاشق دل‌خسته" سربه‌سرش بذارن باز هم اون روز صبح حسابی از زندگیش راضی بود. می‌دونست که نمی‌تونه همه‌چی رو داشته باشه، ولی با تهیون و هیونگش و پسرهای کلاب فوتبال، برای بیشتر خواستن خیلی پررو نمی‌شد؟  همین‌ها کافی بود اگه رهاش می‌کردن و می‌ذاشتن ازشون لذت ببره.

ولی رهاش نکردن، نه متاسفانه این توی خون آدم‌ها نیست که رهات کنن تا با داشته‌ها و نداشته‌هات بسازی. اون‌ها هرجا که قایم بشی پیدات می‌کنن و یقه‌ات رو می‌گیرن و بازخواستت می‌کنن و ازت می‌خوان که طوری باشی که دل خودشون می‌خواد. حالا اگه پدر و مادرت باشن و تو رو جزو مایملکشون بدونن، دیگه اوضاع خیلی بدتره. خودت بودن هیچ‌وقت کافی نیست، تو همیشه باید بهتر و بیشتر باشی.

ترم آخر دبیرستان بود و امتحان‌های ورودی دانشگاه‌ها نزدیک می‌شد. نه اینکه برای دو مهم باشه، اون قصد نداشت توشون شرکت کنه. ولی پدر و مادرش اینطور فکر نمی‌کردن و یه روز که دو خیلی عادی رفته بود آشپزخونه یه لیوان آب بخوره، دیدشون که با حالت معذب و اتوکشیدهٔ همیشگیشون که مورد نفرت پسرهاشون بود، روی مبل نشسته و بهش زل زدن. لرز گرفت و دلش خواست خودش رو قایم کنه. چیزی که تو نگاهشون می‌دید رو دوست نداشت. به لباس‌های گرون‌قیمت مرتبشون زل زد تا مجبور نباشه چشم‌هاشون رو ببینه. می‌دونست که قراره صداش کنن و دیگه تشنه‌اش هم نبود، فقط مضطرب بود.

- پسرم یه لحظه بیا این‌جا باهم صحبت کنیم.

این صدای مادرش بود که با لحن مهربونی بیان شده بود. دو منتظرش بود. می‌دونست که باباش، مادرش رو مثل تفنگ هروقت که می‌خواد مثلاً از راه مهربونی وارد بشه به طرفشون نشونه می‌گیره. مادرش زن احمقی بود که فردیت نداشت و هرچی که شوهرش بهش دستور می‌داد رو با کمال میل انجام می‌داد. زوج خوبی رو تشکیل می‌دادن، یکیشون خلق شده بود که یه زیردست مطیع باشه و اون یکی نمی‌تونست خودش رو در جایگاهی به‌جز رئیس ببینه.

His Imaginations | DotaeWhere stories live. Discover now