تیونگ توقع نداشت توی این کار جدید مریضداریش بهش خوش بگذره. فکر میکرد کسلکننده و پر از سوپ گرم کردن برای یه بچه لوس غرغرو باشه. ولی به طرز عجیبی هیچ حسی بدی نداشت. همهجا پر از سکون و آرامش بود. وجود پسرک آزاردهنده نبود، آروم بود.
همچنان دراز کشیده بودن و هیچکس هیچی نمیگفت. هر دو به پنجره دیوار روبهروشون زل زده بودن. هیچی نبود که بخوان بگن یا کاری که بکنن. انگار اون اتاق ساده تقریباً خالی دقیقاً جایی باشه که به دنیا اومدن تا توش دراز بکشن. تیونگ انقدر حرکت ابرها رو با نگاه دنبال کرد که خوابش گرفت. بعد یادش اومد که چرا اینجاست و روش رو برگردوند که ببینه دویونگ هنوز بیداره یا نه و درحالی گیرش انداخت که به موهاش زل زده.
- صورتی بهت میاد.
پسرک دوباره روش رو برگردوند رو به سقف و با انگشتهاش چشمهاش رو پوشوند. تیونگ حدس زد که داره جلوی اشکهاش رو میگیره ولی خیلی موفق نیست چون یهدونهاشون از گوشه چشم راستش سر خورد پایین.
- داشتم فکر میکردم آخرینبار موهات چه رنگی بود، ولی یادم نیومد. چون اون نصفشبی بود که گریه میکردم. همهجا خیلی تاریک بود. حتی ماه هم توی آسمون نبود. ندیدمت که بفهمم موهات صورتیه یا نه، فقط دستهات رو حس کردم که گذاشتی روی پلکهام که بسته بمونن...
تیونگ به حرکت انگشتهاش روی پلکهاش زل زد. جای دست تهیون رو لمس میکرد. براش عجیب بود که چرا هنوز این کار رو میکنه، وقتی قراره باور کرده باشه که تهیون برگشته؟ یه نفس عمیق کشید و نگاهش رو برداشت و باز به ابرها زل زد و مثل همیشه توی افکارش غرق شد. تیونگ یه چیزهای زیادی همزمان خیلی فکر میکرد و همینطوری هم موزیکهاش رو مینوشت. با موزیک بیان و منتقلش میکرد، مخلوقاتی که شبیه دفتر خاطراتش بودن.
- وقتی آدم اینجوری به چیزهای بد فکر میکنه، شبیه روزهای ابریه، نه؟ تا حالا به آسمون به چشم دریا نگاه کردی؟ درواقع دریاست دیگه، بالای سرمون شناوره. توش کوسه هم هست. ولی میدونی اگه بادقت نگاه بکنی، شاید اون کوسه تبدیل بشه به نهنگی که ابرهای تیره رو پس میزنه، باز آسمون روشن میشه، میتونی بری بیرون قدم بزنی و نفس عمیق بکشی. من یه نهنگ محافظ دارم که اون بالا بین ابرها شنا میکنه.
برگشت به دویونگ که با ستارههای شناور کوچولوی توی چشمهاش بهش نگاه میکرد.
- چند روزی بهت قرضش میدم، باشه؟ باید مراقبش باشی و نذاری خاطرات بد روزت رو ابری کنن.
نشست و دویونگ هم به دنبالش نشست. دستش رو گرفت و با سر انگشت، آروم کف دستش یه وال کوچیک کشید. دویونگ تمام مدت با لبهای نیمهباز به تکتک حرکاتش زل میزد. چهار سال گذشت و دو، هرروز میتونست باز هم بیشتر عاشقش بشه، هنوز باز هم جا داشت. انگار که تا آخر دنیا برای درک همه اون حسها کم بود.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...