55. When your dreams come alive, you're unstoppable.

101 31 4
                                    

بعد از امتحان انقدر این دست و اون دست کرد که وقتی رسید پشت در خونه، ساعت دیگه چهار بعدازظهر بود و این یعنی یه وعده دیگه رو هم پیچونده بود. مجبور شد چندتا نفس عمیق بکشه تا خودش رو آروم کنه. یکمی تاثیر داشت، حالا که دیگه پشتش به کسی گرم بود، احساس می‌کرد نترس‌تر و قوی‌تره. دست کشید لای موهاش و مرتبشون کرد. در رو باز کرد و با منظره‌ای که انتظارش رو داشت روبه‌رو شد.

فقط چند قدم کافی بود تا کاملاً در دید پدر و مادرش که تو سالن مشغول چای عصرشون بودن، قرار بگیره. با شرمندگی یکم پشت سرش رو خاروند و به جای سلام، کلمه‌ای که منتظرش بودن رو بیان کرد: ببخشید.

وقتی حالمون بهتره راحت‌تر عشق رو درک می‌کنیم. انگار که این دوتا رابطه مستقیم و متقابل داشته باشن، دست در دست هم به اون یکی کمک می‌کنند. تازه اون موقع شاید یادمون بیاد که این آدم بداخلاق فقط داشته سعی می‌کرده کاری رو بکنه که بنظرش درسته، هرچند که با روش‌های اشتباه. سخت بود که کینه‌اش رو بیشتر از این نگه داره، مخصوصاً وقتی که اشتباهات اون در آخر تبدیل شده بود به بزرگ‌ترین شانس دویونگ. انقدر خوشحال بود که کم مونده بود بره و برای همه ظلم‌هاشون دستشون رو ببوسه.

اون دو نفر هم متعجب از برگشتنِ روی خندون و بانمک پسر کوچیکشون، چیزی که مدت‌ها بود کمیاب شده بود، نگاهش می‌کردن. خانم کیم که مثل همیشه آراسته و مرتب و خانومانه نشسته بود، کمی به سمت جلو متمایل شد و دست‌هاش رو توی هم قفل کرد. قول پسرش رو یادآوری کرد که: قرار بود توضیح بدی، درسته؟

توجه آقای کیم هم که تی‌شرت کسل‌کننده‌ای تنش بود، جلب شد.

دویونگ یکم مکث کرد و به سختی سعی کرد جلوی لبخندش رو بگیره. موقعیت مضحکی بود. لپش رو از داخل یکم مکید و گفت: آره، راجع به اون. توضیح خاصی نداره مامان. اون، خب، دوست‌پسرمه.

از تغییر نکردن چهره‌هاشون متوجه شد که توقعش رو داشتن، ولی با این حال هم موفق نشد که نگاهش رو ندزده و خجالت نکشه. کمی بیشتر معذبانه با موهای خودش ور رفت و اضافه کرد: و یه چیز مهمی هم هست که می‌خوام بهتون بگم. من، خب، می‌خوام... خب، دارم می‌رم... پیشش زندگی کنم...

تو یه لحظه خیلی کوتاه، متوجه شد که حرفش چقدر سنگینه. جدای همه بحث‌هاشون، این دونفر آدم‌هایی بودن که نوزده‌سال نزدیکشون نفس کشیده بود، این خونه جایی بود که توش قد کشیده بود و این‌ها خانواده‌اش بودن، خانواده‌ای که حالا مجبور بودن رفتن دومین بچه‌شون رو هم شاهد باشن. باید با این مسئله جدی‌تر برخورد می‌کرد. شوخی‌بردار نبود.

نیش بازش جمع شد. تو چشم‌های اخم‌آلود و متعجبشون زل زد و ادامه داد: می‌خوام برم پیش اون زندگی کنم.

زن دهنش رو باز کرد ولی مرد عجول‌تر بود و زودتر سوالاتش رو داد زد: کی هست؟ اسمش چیه؟ انقدر نفهمی که تا یکی رو دیدی، جمع کنی بری پیشش؟ می‌فهمی این حرفت یعنی چی؟ چه شناختی ازش داری؟ اصلاً به چه حقی خونه کسی که فقط چند روزه می‌شناسیش، می‌مونی؟

His Imaginations | DotaeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang