49. Because I'm afraid that if we go on, it will hurt more and more.

157 40 123
                                    

تابستون بود ولی گرما آزارش نمی‌داد. هنوز هم عادت داشت یه صندلی کنار پنجره رو انتخاب کنه و به آسمون زل بزنه. تی‌شرت مشکی آستین کوتاهش اجازه می‌داد آفتاب مستقیم پوست دست و بازوش رو گرم کنه. اذیت نمی‌شد. اگه چشم‌هاش رو می‌بست، می‌تونست امنیت و آرامش رو به چشم ببینه. آروم بود، آروم‌تر از اونقدری که باید. یه نفس عمیق کشید. بوی هوای تازه از لای پنجره به ریه‌هاش سرازیر شد. خنده‌اش گرفت. بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کرد که آفتاب زیادی براش بده. بیش از حد گیج می‌شد و توی خودش فرو می‌رفت. ولی این حالت طبیعی دویونگ بود، نیمه-هشیار بودن چیزی بود که باعث می‌شد نگرانی‌هاش رو فراموش کنه.

بغل دستیش که بلند شد تازه فهمید که کلاس تموم شده. جونگوو بیرون در منتظرش بود و باعث پهن‌تر شدن لبخند دونگ می‌شد. پسرک قدبلند، از کل یونیفورم مدرسه فقط پیرهن سفیدش رو پوشیده بود. آستین‌هاش رو داده بود بالا و کرواتش رو به یکی از زیپ‌های کوله‌اش گره زده بود. صادقانه بیشتر از دویونگ به دانشجوها شبیه بود.

جونگ با دیدن چشم‌های خمارش خندید و همون‌طور که کنارش قدم می‌زد، پرسید: کلش رو خواب بودی، نه؟

دو خندید و دست‌هاش رو بالای سرش کش داد. از گوشه چشم، نگاهی به برادر محبوبش انداخت و از این‌که باید سرش رو بالا می‌گرفت تا بتونه به چشم‌هاش نگاه کنه، خوشش نیومد.

- هرروز داری بلندتر می‌شی. بسه دیگه، چه خبرته؟!

- تن‌هیونگ هم همین رو می‌گفت. ولی شما زیادی کوتاهین هیونگ، به من ربطی نداره.

همون‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتن، دیوونگ پا شل کرد و یه پله بالاتر ازش موند تا حسابی موهای یکم بلندش رو بکشه.

- رو حرف هیونگت حرف نزن. انقد قد نکش.

- حالا انگار دست منه! چی دست منه که این باشه اصلاً.

موهاش رو گرفت و با فاصله بیشتری از دویونگ قدم برداشت. به حیاط رسیده بودن و دویونگ مجبور بود تندتر راه بره تا به پای قدم‌های بلندش برسه. نمی‌تونست جلوی نیش بازش رو بگیره. فقط وجود جونگوو پرش می‌کرد از یه رنگ طلایی ستاره‌ای که اسمش شادی بود. کم مونده بود وسط حیاط از گردن بلندش آویزون بشه. لپ‌هاش از شدت لبخندش درد گرفته بودن.

- از دوستت چه خبر؟

ایستاد و لبخند قشنگی به هیونگ خوش‌تیپش زد. مشکی بهش می‌اومد و پوست رنگ‌پریده‌اش رو هایلیت می‌کرد. دیدن دوباره اون خنده باعث می‌شد یاد روزی بیفته که روی تخت افتاده بود و نمی‌تونست بیدار بشه. اون روز از خودش پرسیده بود یعنی ممکنه باز خنده‌اش رو ببینه؟ و حالا اون بهشت موعودی که به نظر محال بود، جلوی چشم‌هاش رژه می‌رفت. اون لحظه، زندگی پر از معجزه به نظر می‌اومد.

His Imaginations | DotaeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang