40. Cause you're a sky full of stars, I'm gonna give you my heart.

135 35 41
                                    

ماهیت خواب چیه؟ وقتی ما خوابیم چه اتفاقی برای روح و بدنمون می‌افته؟ روح وجود داره؟ وقتی ما خوابیم پیشمون می‌مونه، یا از ما دوره و سرزمین های بیگانه رو دنبال علمی در مورد آینده می‌گرده؟

من فکر می‌کنم روح دویونگ مثل خودش خیلی دوست‌داشتنی و شیطون و وروجکه، برای همین وقتی دویونگ خوابه بال می‌کشه و می‌ره و می‌ره و می‌ره جاهایی که قصرهای عظیم و پرنده‌های باشکوه داره. اون‌جا دنبال یه آشنایی می‌گرده که امروز با چشم‌های مادی ندیده و دلش براش تنگ شده. اون شب هم در همین حال بود که یهو به طرز سخت و غیرقابل‌اجتنابی به زور برگردونده شد به بدن صاحبش.

انقدر ناگهانی که هنوز گیج بود که بیدار شده و کیه و کجاست، چون می‌دونید، ارواح اسم ندارن و بدون نیاز به کلمات، به علم حضوری درک می‌کنن که کین و بقیه چین. پس دویونگی به خاطر این‌که از خواب خیلی عمیقش پریده بود، برای چند لحظه پر از ترس، یادش نمی‌اومد که کیه و کجاست، فقط میلرزید و کلمات نامفهومی رو داد می‌زد.

کسی که روح دویونگ دنبال خیالش می‌گشت، خسته و نگران سعی می‌کرد آرومش کنه: دویوچی... منم، تیونـ...، تهیونم. دویوچی. منم. هی، نترس. ببخشید، ببخشید بیدارت کردم...

نگران و ناراحت از این همه آشفتگی، بغلش کرد و به خودش فشارش داد.

- منم دویونگ. منم. هیچی نیست. من بیدارت کردم. ببخشید. منم، دوست موصورتیت. تهیونم. باشه؟ ببخشید.

دادهای خفه آشفته، ساکت و نفس‌های بریده‌اش، عمیق شدن. تیونگ می‌تونست کوبیدن تند قلب جوونش رو جلوی سینه خودش حس کنه. لبخندی زد و گفت: نهنگت چقدر تند می‌تپه، دویوچی.

چند ثانیه به سکوت گذشت تا دویونگ بالاخره بتونه آب دهنش رو قورت بده و جملاتش رو با صدای نرمش کنار گوش تهیونش زمزمه کنه: باید به خاطرش از تو تشکر کنم.

تیونگ خندید. بغل طولانی شده بود و کسی جم نمی‌خورد و این باز تیونگ بود که داشت کم‌کم معذب می‌شد و قلبش سرعت می‌گرفت. بازوهای دویونگ امن و راحت بودن و تیونگ بعد از یه روز طولانی، خسته بود. خیلی خسته، خستگی‌ای که فقط به بدنش راضی نشده بود و روان و فکرش رو هم تسخیر کرده بود. پسری که دیگه تو ذهنش صداش نمی‌کرد پسرک، بوی خوبی می‌داد و پوست نرمش زیادی زیر نور خیلی مایم مهتاب قشنگ به نظر می‌رسید.

قبل از این‌که به فکرش اجازه بده که به جاهای دیگه بدن بی‌گناه مریضی که باید مراقبش می‌بود، بکشه، بلند شد و کمی فاصله گرفت که اگه از شانس بدش باز صورتش گل انداخته، زیاد توی تاریکی دیده نشه.

حق داشت، با این‌که چشمشون به تاریکی عادت کرده بود، باز هم تنها چیزی که چشم‌های دلتنگ و هنوز خواب‌آلود دویونگ از دوستش می‌دید، یه هاله خاکستری تیره و برق‌های کوچیک توی چشم‌های درشتش بود. روحش چیزی رو که دنبالش می‌گشت بعد از برگشتن توی دنیای واقعی پیدا کرد و باعث شد لب دویونگ به خنده باز بشه.

His Imaginations | DotaeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang